ضعیف بودن - قوی بودن - خدا!

ساخت وبلاگ
ضعیف بودن - قوی بودن - خدا!
از ضعیف بودن متنفرم.
از درمانده شدن متنفرم.
چرا که اینها را تجربه کرده ام!
جز خفت و رنج و بدبختی چیزی در آنها نیست.
لذا تصمیم گرفتم، و این تنها اولویت اصلی زندگی ام شد، که خویش را قوی کنم!
در این راستا مجبور بودم از زندگی عادی و کلیشه ای صرفنظر کنم. قطعا آن با شرایط و هدف من سازگاری نداشت.
و سالها خویش را قوی کردم. قوی و قوی تر. هرچه قوی تر شدم رضایت بیشتری یافتم، و همزمان بیشتر شیفتهء قدرت شدم، ولی به قدرت خیلی زیادی نیاز است، هرچه قوی تر شدم دیدم هنوز کافی نیست، بیشتر نیاز است، بیشتر و بیشتر، ... اکنون نسبت به گذشته بسیار قوی ترم، و هنوز نیز در این راه گام برمیدارم، و میخواهم تا زمانی که میتوانم این مسیر را ادامه دهم. هدف دیگری ندارم. چرا که چارهء دیگری نیز برای خودم نیافتم!
قدرت به آدمی شکوه و عزت میدهد.
البته منظورم قدرتهای اصیل و درونیست؛ میدانید که؟
در این مسیر با عرفان و معنویت آشنا شدم، و گویی این کار خدا بود، کار ماوراء بود، چون قدرت بدون معنویت بسیار خطرناک است و حتی خود آدمی را براحتی به ورطهء تباهی و هلاکت میکشاند. بنابراین معنویت را نیز بنوعی دستور کار زندگی ام قرار دادم، چون این مسئله را فهمیدم، ولی هنوز هم اولویت اصلی ام قدرت است، هرچند همزمان معنویت نیز با من عجین شده است. فکر میکنم معنویت یا همان خدا و ماوراء هم در زندگی بسیار به من کمک کرده اند، اما این را در تضادی با هدف و اولویت شخصی خودم (قدرت) نمیبینم.

زمانی بود که از ضعیفان نیز متنفر بودم، اما هرچه قوی تر شدم، یا نمیدانم شاید هرچه پخته تر و معنوی تر شدم، نسبت به ضعیفان نیز شفقت پیدا کردم. گرچه درکش برایم سخت است که چرا خداوند موجودات ضعیف را خلق میکند، و نگران آنها هستم، چرا که به گمانم ایمان و اعتماد قوی ای نسبت به وجود و ماهیت خداوند ندارم، از خود میپرسم آیا براستی خدا وجود دارد؟ آیا نیک است؟ آیا قادر مطلق است؟ آیا خیر مخلوقاتش را میخواهد؟ آیا بی نقص است؟ آیا از آنها حفاظت خواهد کرد؟ ضعیفان چگونه حفظ خواهند شد؟ شاید این تردیدها بخاطر این است که زمانی که ضعیف بودم بدبخت و در رنج بودم. بخاطر همین فکر میکنم هر موجود ضعیفی حتما تا زمانیکه ضعیف است بدبخت خواهد بود!

دلم برای بچه ها میسوزد!
بچه ها ضعیفند.
و چه راه طولانی و پرخطری در پیش دارند.
راهی که من روزگاری با سختی و فلاکت پیمودم.
و فکر میکنم من یکجورهایی استثنایی بودم یا شدم! فکر میکنم از این کودکان آیا کسی از آنها میتواند به جایگاهی که من رسیدم برسد؟ و فکر میکنم حال من با این همه بینش و تلاش و پیشرفت تازه در این جایگاه هستم که هنوز هم از چیزهایی محرومم و هنوز هم در خود ضعف و نقص های ناخوشایندی را گهگاه میبینم، از خود میپرسم آنوقت این کودکان چه امیدی به آینده شان است؟

خدا برایم عجیب است.
گاهی قابل درک نیست.
که چرا ما اینقدر ضعیف و ناقص آفریده شدیم.
و از خود میپرسم که هنر خدا چیست!؟
از دید من هنر، خلق شکوه و خوشبختیست، که فکر میکنم لازمه اش بهرحال بنوعی قدرت است. نوعی از قدرت. شاید هم قدرت ایمان و معنویت. کسی چه میداند! ولی من دنبال قدرتهای درونی انسان، دنبال قدرت و شکوه درونی انسان هستم. آن قدرتی که او را خداگونه میکند. نمودی هرچند کوچک از چنان چیزیست! مگر نه اینکه روح خدا در انسان است؟ راستش من فکر میکنم حتما این روح باید خاصیت و قدرتی در همین دنیا هم داشته باشد که بتوانیم متجلی اش کنیم و در همین دنیا در همین زمان به قدرت و شکوه و خوشبختی دست یابیم! من فکر میکنم خواست و ارادهء انسان این قابلیت را دارد که خداگونه عمل کند و لزوما در قالب و محدودیت خاصی نگنجد!

دلم بحال ضعیفان میسوزد.
دلم بحال انسان میسوزد!
انسان هایی را میبینم که دارند تحلیل میروند، در معرض صدمه و زجر و نابودی اند... دلم برایشان میسوزد!
با خود میگویم اگر خدا بودم، اگر قدرت زیادی داشتم، و میتوانستم، کاری برایشان میکردم!
وقتی انسانهای بیمار یا پیر و از پا افتاده را میبینم، دلم میخواهد شفایشان دهم، میگویم کاش من هم قدرت شفا دادن داشتم...

__________________
تنها ماندن، سرنوشت تمام راه‌های بزرگ است، این سرنوشتی است که اغلب بر آن تأسف می‌خورند، من باید بگویم که از سرنوشت‌های دیگر اسف‌انگیزتر نیست - آرتور شوپنهاور

گفتگوی هم میهن...
ما را در سایت گفتگوی هم میهن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان fhammihan بازدید : 99 تاريخ : سه شنبه 29 فروردين 1396 ساعت: 20:29