ادامه اخرین سرمایه 5

ساخت وبلاگ
ادامه اخرین سرمایه 5
سبتین پاهامو روی زمین گذاشته بود دستشو به پشت اهورا و بهتین زد و اوننا رو به سمت بچه های گروهش هدایت کرد.تیارا پاشد و گفت بهتره روی صندلی کمی استراحت کنی .
خانمی یک لیوان چای و دو تاشکلات برام اورده بود.پا شدم خانم چایی رو روی صندلی گذاشته بود وکمکم کرد .روی صندلی نشستم تیارا کنارم نشست .
گفت : اول یه چیزی بخور بعد میریم پیش بچه ها.بچه ها با سبتین به سمت کارگاه رفتند.خانم هم برگشت منو تیارا تنها شدیم
در این تنهایی چند ثانیه اروم نشسته بودیم که خانم با یک لیوان چایی دیگه برگشت و خطاب به تیارا گفت این از شماست.
تیارا با همون حالت غرور زیباش تشکر کرد و صورتشو برگردوند بار دیگه نگاهمون با همدیگه یکی شده بود ولی این بار احساس شرم عجیبی وجودمو گرفته بود سریع سرمو پایین اوردم حس میکردم هنوز داره نگام میکنه
پای راستشو روی پای چپش انداخت و چایی رو اروم به سمت بالا میبرد
من فقط حس میکردم داره چایی میخوره
اینقدر حس عجیبی داشتم که نمیتونستم نگاش کنم
حالت دلهره داشتم حس میکردم دارم خفه میشم اما نمیدونم چی شده بود که برای اولین بار میتونستم توی دلم بخندم تا حالا چنین حسی نداشتم
تا حالا هیچی نتونسته بود اینجوری باعث خنده تو دلم بشه
غرق افکار عجیبم بودم و خوشحالی دلمو گرفته بود که صدایی اومد
: نمیخای چاییتو بخوری
لرزی به دلم افتاد صدام گرفت نمیتونستم چیزی بگم فقط دستمو بردم و چایی رو برداشتم
خنک شده بود نمیدونم چه مدت بود که اینجا نشستم ولی دلم میخاست ادامه داشته باشه نمیتونستم از سرجام بلند شم
حس شوق تو دلم منو از صندلی تکون نمیداد
لیوان چایی خنک بود اروم اروم دو بار لیوان رو به سمت دهنم بردم وخوردم
اما با وجود دلهره ای که داشتم نمیتونستم به خوردن ادامه بدم
چایی رو گذاشتم سرمو بالا اوردم صورت تیارا رو دیدم که با یک حالت تعجب قشنگی داشت نگام میکردم موهاش که کج شونه کرده بود فر قشنگی خورده بود و روی پیشونیش موج میزد
پیشونی سفید و بلندی داشت
نگام به لباش گره خورد که به ارومی می گفت:
دیگه نمیخای
حواسم به جواب دادن نبود به لبای غنچه و قرمزش نگاه میکردم که دوباره ازم پرسید:
حالت خوبه؟
سرمو پایین انداختم . جوابی ندادم
تیارا بلند شد به سمت اتاق کناری رفت نمیدونم داشت داخل اتاق چیکار میکرد ولی حالا که ازم دور شده بود میتونستم نفس راحتی بکشم
شکلات باز کردم چایی رو براداشتم و تا ته خوردم
دو لیوان رو برداشتم به سمت اشپرخونه رفتم . کسی اونجا نبود لیوانا رو توی سینک گذاشتمو برگشتم.
توی اتاق نگاهی انداختم تیارا او نجا نبود
روی صندلی نشستم
داشتم به راهرو نگاه میکردم دو طرف راهرو تابلو اعلانات زده بودندهر طرف دو تا .
چراغهای سقفی درازی بالای سرم وسط راهرو نصب شده بود
کفش تمیز و شسته رفته بود
حالا که اینجوری بهش نگاه میکردم خیلی شیک به نظر میرسید
نیم ساعتی گذشت بچه هاو سبتین و تیارا از درب سالن که درست سمت راستم قرار داشت وارد شدند
یخ بچه ها اب شده بود شروع به صحبت کرده بودند .
مرثا کنارم نشست تیارا از عقب جلو اومد و گفت نتونسته منو پیدا کنه
سبتین گفت در مورد کتابها و درسهامون باید توضیحاتی بده ولی بچه ها می گفتند خسته شددند
تیارا گفت اون سمت خیابون خونه داره و بچه ها رو عصر دعوت کرد تا هم بتونه برامون درست توضیحات لازم رو بده و هم اینکه مشکلی داشتیم بپرسیم
فایل درسی رو نیز گفت میتونیم عصر ازش بگیریم
همه وسایلمونو برداشتیم
قرار بود ماشین اقای شروان بیاد دنبالم
ولی مث اینکه هنوز زود بود نرسیده بود
به در خروجی تکیه دادم منتظر بودم
که تیارا دستاش تو جیبش به من نزدیک شدگفت: هنوز ماشینتون نیومده؟
گفتم :نه
به کوچه اون سمت خیابون اشاره کرد
گفت سمت چپ خونه هفتم ساختمون سه طبقه است طبقه اول عصر یادم نره. خداحافظ
وبعد خودش به اون سمت رفت
تو دلم باهاش خداحافظی کردم
سرم پر از فکر تیارا شده بود
میخاستم زودتر عصر بشه بتونم دوباره ببینمش
سه ربعی منتظر بودم که اقای شروان اومد
با سلام وارد شدم به سمت خوابگاه رفتیم
تو راه همش به تیارا فک میکردم باعث خوشحالیم میشد
باعث میشد لبخند رو لبام بیاد
حس قشنگی بود
زیباترین حسی که تا حالا داشتم
تا حالا همچین چیزی برام پیش نیومده بود
قلبمو به تپش مینداخت
دلمو شاد میکرد
ذهنمو پر میکرد
...

گفتگوی هم میهن...
ما را در سایت گفتگوی هم میهن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان fhammihan بازدید : 95 تاريخ : پنجشنبه 7 مرداد 1395 ساعت: 12:51