رمان رویا ی من به عشق توست

ساخت وبلاگ
نمیتونستم بازشون کنم ... صدای زربان قلبمو توی گوشم میشنیدم ... هنوز خیسی اشک رو روی صورتم حس میکردم ...خیلی آروم پلکای سنگینمو بعد از کلی تلاش تکون دادم و چشمامو باز کردم ...
اولی دیدم تار بود ولی کم کم همه چیز برام واضح شد و اولین چیزی که دیدم وحید بود .
ناگهان اتفاقات چتد دقیقه پیش مثل یک فیلم از جلوی چشمام گذشت.
هنوز نوشته های روی اون برگه ی کهنه رو یادم بود:تمام دارایی به پسر کوچکم جناب آقای وحید آرمان مهر تعلق خاطر انجام میگیرد.
با نفرت از کنارش بلند شدم اما با صداش متوقف شدم:این خونه رو می خوام بفروشم ، از فردا دنبال جا و مکان باش.
با همون صدای لرزون گفتم :به تو مربوط نیست ، خودم یه کاریش می کنم.
بوزخندی به روی لب آورد و گفت:به تو خوبی نیومده.
از اتاقش خارج شدم و به سمت اتاقم راهی شدم ، درو محکم روی هم کوبیدم.
گوشیمو برداشتم و به یسنا زنگ زدم ، باید از همین الان شروع میکردم.
_ الو ! الووووو...
یسنا_الو ویدا ! خودتی بی معرفت...
_بله ! خوبی؟.. کجایی ...
یسنا_هی ، یه بادی میره و میاد ..
"سکوت"
یسنا_خب کاری داشتی؟...
_اومم...م....باید ببینمت!
یسنا_اتفاقی افتاده؟...
_باید رو در رو باهات صحبت کنم !..
یسنا_چون تو می خوایی باشه ! پس امروز قرارمون کافی شاپ"یاس"
_باشه ، پس دیدارمون ساعت ۷:۳۰

------------------------------------------------------

"فصل سوم"

با چشم دنبال یسنا میگشتم ، اما با دستی که روی شونم قرار گرفت؛ بر گشتم.
با دیدن یسنا چشمم از خوشحالی برق زد و با لبخند"سلام" کردم، اما با یادآوری اتفاقات؛ لبخند از روی لبم محو شد.
سر میز دونفره نشوندمش و خودم رو به روش نشستم، لبخندی زدم و گفتم:
- بــه! یسنا خانم!!

به تقلید از من، لبخندی زد و گفت:
- مسخره بازی بسه! بگو چیکار داشتی؟! ، کار دارم.

از سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف کردم.
سر انجام گفتم:
- میشه تا پیدا کردن خونه، تو خونتون مستقر شم؟!

یسنا- این چه حرفیه دختر، تو تا هر وقت می خوای میتونی پیش من بمونی…! اما… راستیتش خونمون رو می خوایم بفروشیم و به خاطر کار پدرم، مجبوریم؛ چند ماهی بریم خارج.

با ناراحتی سری تکون دادم…
یسنا- اما من یه پیشنهاد دارم…!!

با تعجب؛ به یسنا نگاه کردم،یعنی چه پیشنهادی داشت؟…
-چیکار می خوایی بکنی؟…

یسنا-تو خاله مهری منو میشناسی؟!

- خب آره! چطور؟!

یسنا- پسرشو هم میشناسی دیگه؟!

- اسمشو از مهری خانم چند بار شنیدبودم ولی تا حالا خودش رو ندیدم...یسنا درست حرف بزن ببینم چی میگی....
یسنا-خب خنگه ! منظورم اینکه ٬تو می تونی بری خونه ی پسر خاله مهری من.
با حرف یسنا اخمی روی صورتم قرار گرفت.
-یعنی میگی من تنها با یه پسر تو یه خونه زندگی کنم.

یسنا-اولا ٬ پسر خاله مهری ایران نیست ٬ دوما ٬کی گفته تو تنهایی ٬ خاله ی من اونقدر عقل داره که پسرش رو اینجا تنها نزاره...

-یعنی میگی زن داره؟..‍‌‌‌‌‌

یسنا-نه بابا زنش کجا بود ٬ خاله مهری اانقدر براش خدمتکار گذاشته که نیازی به زن گرفتن نداره...

-اهووووووم...

یسنا - خب نظرت چیه ؟..

نمی دونستم چی بهش بگم از یه طرفی نمی تونستم برم چون اون برام یه غریبه بود ٬ از یه طرفی جایی رو هم نداشتم که بتونم به اونجا پناه ببرم.

تو فکر بودم که با تکون های شدیدی به خودم اومدم..

یسنا - ویدا...ویدا...کجایی دختر ! میدونی چند دقیقه است دارم صدات می کنم.

- ببخشید ! حواسم نبود.

یسنا - حالا می خوایی چیکار کنی؟..

-چی رو !..

یسنا - ویدا حواست کجاست ٬ قضیه پسر خاله مهری رو ....

- اهااااا !.. نمی دونم باید فکر کنم...

یسنا - باشه ! هر جور راحتی ...پس من کار دارم میرم ٬ تو هم هروقت تصمیمتو گرفتی بهم خبر بده ....

- باشه برو ، بهت خبر میدم .

از جاش بلند شد و به سمت در راهی شد.
هنوز گیچ بودم ، نمی دو نستم چیکار کنم ٬ از یه طرفی باید قبول می کردم ٬ چون جایی رو نداشتم برای موندن ٬ از یه طرفی اصلا پسر مهری خانم رو نمی شناختم..
***

گفتگوی هم میهن...
ما را در سایت گفتگوی هم میهن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان fhammihan بازدید : 127 تاريخ : پنجشنبه 7 مرداد 1395 ساعت: 5:14