ادامه اخرین سرمایه 3

ساخت وبلاگ
ادامه اخرین سرمایه 3
شایدقشنگترین و در عین حال سخت ترین روز زندگیم تابحال رروزی بود که قرار شد به عنوان دانشجوی رشته پزشکی در دانشگاه مشغول تحصیل شوم .
کار به عنوان منشی پزشک ،مراقبت از پسرم که حالا کاملا بهم وابسته شده بود،و درس خواندن در رشته سخت پزشکی.
هم قشنگ بود و هم سخت
وقت بیکاری نداشتم ، حتی کلاس های دانشگاه به زور میتونستم برم ،استرس رفتنمو تو چشمای پارسینا میدیدم.داشت بزرگ میشد و وابسته
استلا بعضی وقتا میگفت دیگه این پسر از کنترل من خارج شده،من پیر تر از اونیم که بتونم پسر شیطون تو رو کنترل کنم.
شبای امتحان وحشتناک بود همش ارزو میکردم فقط یک ساعت زود تر پارسینا بخوابه
اما اون فقط مواظب منو کتابام بود که سراغشون نرم.مجبور بودم کتابارو جمع کنم و چراغ خاموش کنم تا وقتی پارسینا خوابش برد دوباره پا میشدم و مطالعه میکردم.
بیشتر کلاسها رو شبانه میرفتم یا با استادا سر کلاس نرفتن مشکل داشتم.
مجبور بودم کل سال تحصیلی از خوابم بزنم. درس ها سخت بود تلاش من هر چقدر زیاد میشد پاسخگو نبود.
شاید باید به حرف استلا موقع به دنیا اومدن پارسینا گوش میدادم ولی حتی فکر کردن در مورد این موضوع برام سخت بود.
اون تنها سرمایه زندگیم بود. دیگه هیچ چیز غیر ازون برام معنی نداشت
لبخندش منو سخت تر میکرد .گریه اش تاشمو بیشتر میکرد.محبتش منو استوارتر میکرد.
گویا زندگیم پر از پارسینا شده بود.
غیراز اون هیچ چیزی تو فکرم نبود.
خواب خوراک بازی و تمام دنیای اون دنیای منم بود.
گاهی که خیلی خسته بودم می گفت مامان مثلا تو بچه باش من مامان
اونوقت ازم پرستاری میکرد سرمو رو پاهای کوچیکش میذاشت و اروم برام لالایی میخوند
می گفت خیلی دوست دارم وبعد از این می گفت حالا بشمر.
تو سن کم می تونست تا صد بشمره
شمردن رو از دوست داشتن یاد گرفته بود
بهش گفته بودم هر چی بشه مهم اینه که ادم همیشه بخنده
هر وقت روی زمین میفتاددهنشو باز میکرد و می خندیدو در حالیکه لباش کاملا باز بود می گفت ادم باید همیشه اینجوری باشه و بعد لباشو جمع میکرد و میگفت ادمایی که اینطورین و دوست نداره
علاقه خاصی به حیوانات داشت.
توی چند تافیلم خرس های کوچک دیده بود مث اونا رو زمین دراز می کشید راه میرفت و حسابی منو می خندوند
ادا و صدای حیوانات زیادی رو میدونست.
وقتی ازش میپرسیدم مرغابی چه جوری تو اب زندگی میکنه چه جوری نفس می کشه سرشو بالا میاورد و نفسشو حبس میکرد و بعد یک دم قوی انجام میداد.
از غذا هام همیشه تعریف میکرد.
مرتب موقعی که بهش غذا میدادم ازم تشکر میکرد.و می گفت خیلی خوشمزه است.قیافم خیلی بامزه است
اون دوست داشتنی سرمایه دنیا و تنها سرمایه ام بود .
که این روزا....

گفتگوی هم میهن...
ما را در سایت گفتگوی هم میهن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان fhammihan بازدید : 101 تاريخ : پنجشنبه 7 مرداد 1395 ساعت: 0:22