فکر میکنم افسرده شدم :(

ساخت وبلاگ
فکر میکنم افسرده شدم :(
سلام
من الهه ام
18 سالمه
دو -سه ساله که به شدت احساس ناراحتی و تنهایی میکنم
اینجا رو جایی میدونم که بتونم حرف بزنم و این به اصطلاح افسردگی رو درمان کنم
خب اول از خودم میگم
من 18 سالمه
دختر به نسبت شادی بودم اما فوق العاده حساس بودم
یک خواهر کوچکتر دارم که الان هفتمه
من درس خیلی خوبی داشتم تا اول دبیرستان معدل 20 !
در مقطع دوم دبیرستان تصمیم گرفتم که در المپیاد زیست شناسی شرکت کنم
خیلی تلاش کردم و مادرم هم و تا حدودی پدرم ازم حمایت کردن اینکه میگم تا حدودی ب این دلیل بود ک پدرم اصرار داشتن من در کلاس های مدرسه شرکت کنم اما من ب دلیل اینکه وقت داشته باشم و المپیاد مطالعه کنم کلاس های مدرسه رو بجز تعداد کمی شرکت نمیکردم!
روز ازمون خیلی استرس داشتم ... و به همین دلیل با اختلاف 3 درصد از اخرین نفر قبولی قبول نشدم ... مزیتی که برام داشت این بود ک زیست رو ب شدت مفهومی تونستم مطالعه کنم قبول نشدن من همانا و اسمان و ب زمین دوختن هم همانا ... چیزی که خیلی ازارام میداد این بود که اولا پسر خاله م تونسته بود در دو مرحله المپیاد قبول شه و مادرم هر جا میرفت میگفت پسر خالم خیلی باهوشه و اینا و من غصه میخوردم که چررا من نتونستم قبول شم (میدونم حسودم :| )
دوما اینکه من عمه ای دارم ک علاقه خیلی خاصی به دختر عموم داره
دختر عموم 19 سالشه و همیشه جلو اون من و ضایع میکردن و اون و خیلی بالا میبردن و منو به زمین میزدن و همین عدم قبولی من باعث شده بود بشم عامل خنده و تمسخرشون
من و دختر عموم چن تا دوست مشترک داریم ... یک روز به طور اتفاقی از یک نفر شنیدم که دختر عموم دوستامون و دعوت کرده بدون اینکه ب من چیزی بگه که خب من اولش ناراحت شدم اما بعد گفتم حتما من را هم دعوت میکنه که دیدم عصر صدای خنده هاشون از طبقه بالامون که خونه عموم هست میاد از همون موقع خودم و از جمعشون جدا کردم و سعی کردم خودم و با دوستای مدرسه م وفق بدم ک خود این باعث تشدید استرس من میشد اما کاری نمیتونستم بکنم
یواش یواش به این نتیجه رسیدم که دیگه جایی تو قلب کسی ندارم حتی پدر و مادرم همین ها باعث شد تا من معدل سال سومم 18.9 شه و پدرم به شدت عصبانی شن من هیچ وقت یادم نمیره که پدرم از شب تا صب اخرین روز خرداد پارسال من و سرزنش میکردن ک درس نمیخونم اون موقع خودمم کلافه بودم ک اون الهه سر حال و شاداب و درس خون کجاست اما دیگه برام هم مهم نبود
از اون شب دیگه از پدرم میترسیدم و استرس میگرفتم
و استرسم تا امسال ک دانش اموز کنکوریم ادامه داره که اگه امسال در رشته پزشکی قبول نشم دوباره همون اش و همون کاسه
همون تیکه ها و متلک های دیگران
درضمن در این سال تحصیلی خیلی سعی کردم که همون ادم قبل شم و چندین بار بخاطر همین امر مورد سرزنش پدر و مادر قرار گرفتم اما هر بار ب دلیلی حس درس نداشتم و همش دام میخاست ی کاغذ بگیرم و بنویسم از تنهایی هام
و اروم اروم گریه کنم
تو خونه ما کسی بفهمه کس دیگه گریه کرده ول کنش نیستن تا نفهمن چی شده برای همین بیشتر شبا که همه خوابن گریه میکنم !
راستش دیگه طاقت این زندگی و تنهایی و ندارم اصلا
همیشه گریه میکنم و از خدا ارزوی مرگ دارم
دفتر خاطراتم پر از رنج ها و سختی هامه و همیشه از خداوطلب مرگ کردم توش
من رابطه خوبی با مادر و پدرم ندارم اونا فک میکنن مقصر اصلی منم و من فک میکنم مقصر اصلی اونان بخاطر کم محلی .. برای همین تو بحث هامون همیشه با داد و بیداد میکنیم
چن روز پیش یک هو ب ذهنم خطور کرد که شاید دلیل این همه ناکامی تو زندگیم افسرده شدنم باشه ک امشب با مادرم بسیار ملایم صحبت کردم ک پیش مشاور برم اما خب گفتن : ولم کن حوصله ندارم
و من تصمیم گرفتم ک مشکلم و با شما در میون بزارم
میدونم خیلی حساسم و شاید خیلی هاتون هم مث بقبه من و سرزنش کنید
اما من نیاز ب کمک دارم خواهش میکنم کمکم کنید این قدر غمگین نباشم
و بتونم 5 هفته اخر رو بخوبی تموم کنم
و حال کسایی ک من و اذیت کردن بگیرم
من خیلی تنهام تو رو خداوبخاطر حرفام مسخره ام نکنید

گفتگوی هم میهن...
ما را در سایت گفتگوی هم میهن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان fhammihan بازدید : 94 تاريخ : شنبه 22 خرداد 1395 ساعت: 1:09