رمان ناجی شیطان | حدیث عیدانی

ساخت وبلاگ
رمان ناجی شیطان | حدیث عیدانی
مقدمه : مواج خروشان نگاهش ، می لرزاند سادگی روحم را...
وسوسه ی لمس شیرینی گناهش ، متزلزل می کند وجودم را...
خنده های بی قیدش ، کیش که هیچ! مات می کند دنیایم را...
اما من ، ترنم انصاری!
می ایستم در برابر شیطان جا خشک کرده در نگاهت!
من! خدا پرستت می کنم و
خود! قبله گاه شبانه ات خواهم شد!...
به نام آنکه اگر حکم کند ما همه محکومیم
ناجی شیطان
ترنم انصاری
یعنی صدای قلبم مثل طبل توی گوشم می پیچید... دیگه از استرس می خواستم خودمو خیس کنم ...با شک و تردید برگه م و به مراقب دادم ...بالاخره یه گندی زدم دیگه...
وقتی از جلسه خارج شدم پریا و الهه که دو تا از بهترین دوستام بودن رو جلوی در ورودی دانشگاه دیدم که منتظرم واستادن...تا چشم الهه بهم خورد جوری با اون هیکل گوشتالوش به سمتم خیز برداشت که من توی راه رفتن ناخواسته پام لیزخورد و با کله رفتم توی شکم یه نفر ...ای الهی بترکی الهه ی هرکول...هرچی پوشه و جزوه و دفتر دست طرف بود افتاد روی زمین و کله ی مبارک بنده .....همونطور روبه روی من ایستاده بود و منم همونجور که خم شده بودم زمین رو نگاه می کردم و توی دلم به این الهه فحش می دادم.... توی اون شرایط پریا به دادم رسید....
-استاد شکیبا ....واقعا ببخشید الان وسایلتون رو جمع می کنیم.... خودتون خوبید؟ طوریتون نشد؟
و زود اومد طرف من و یه نیشگون از پهلوم گرفت که من تازه اون موقع به خودم اومدم و تونستم شرایط رو کمی تا حدودی بسنجم ....گفت استاد شکیبا؟...چی؟...شکیبا؟....واااا ااای من که بدبخت شدم...ترنم بیچاره شدی...این ترم افتادی رفت پی کارش...شکیبا یکی از اساتید ترنم کش دانشگاه بود..... البته اخلاقش بیشتر سگ پسند بود....من هنوز واستاده بودم و با دهن باز به شکیبا و پریا خیره شده بودم...پریای بدبخت داشت وسایل اوشون رو جمع می کرد....الهه هم که نمی دونم کدوم گوری بود ....از ترس من توی افق محو شده بود حتما...صدای جدی و محکم شکیبا رو شنیدم که به پریا گفت
-خانم نمی خواد جمع کنید تا از این بدتر نشده بفرمایید!....
-آخه استاد بذارین....
-گفتم بفرمایید!
آقا من به غرورم بر خورد اساسی.... دست پریا رو محکم گرفتم و در حالی که می کشیدمش جوری که شکیبا بشنوه گفتم
-بیا بریممممممم ....ولش کن ...لیاقت کمک کردن نداره....
نتونستم عکس العملش و ببینم اما زیادم حدس زدنش سخت نبود... حتما داشت اون دندونای سفید و خوشگلشو بهم می سایید.... بشکنن الهی...
-دیوووونه ی خر روانی دستمو ول کن...این چه کاری بود؟!
یهویی برگشتم طرف پریا و چهار زانو وسط محوطه نشستم و ادای گریه دراوردم...
-پری ینی افتادم؟
-آخه دختره ی بی عقل تو که اینقد از این شکیبا می ترسی کرم داری این جوری باش برخورد می کنی؟!
-اههههههههههه....خودت می دونی که یهویی جو گیر میشم... می گن آدمو سگ بگیره جو نگیره....
-ولش کن دیگه گندیه که زدی...حالا این الهه کجا رفت؟
-اگه ببینمش شقه شقه ش می کنم ....بذار ببینمش گردنشو با ساطور می زنم.....بذار ببینمش خرخره شو می جویم....بذار...
-اهههههههههه....بسه توام!
-هااااا دیدمش گاو باز رفته تو تریا...
-حالا پاشو آبرومونو بردی!....
در حالی که داشتم از سر جام بلند می شدم و پشتمو می تکوندم با خنده گفتم
-مگه ما آبرو هم داشتیم؟
پریا زل زد تو چشام
-ینی ها ناراحتیت بیشتر یه دقیقه طول نمیکشه جدا ....چه دل خجسته ای داری تو!
-خب چیکار کنمممممم ؟.....این ترم افتادم رفتتتت.... لباس سیاه بپوشم و عزا بگیرم؟....نعععع ارزش نداره!....
-خب حالا اون فکتو ببند و اینقد شر و ور تحویل من نده!....
الهه تو کافه تریا نشسته بود و نمی دونم داشت چی کوفت می کرد... من از شیشه های تریا دیدمش... رفتیم داخل پشتش به ما بود.... به پریا اشاره کردم هیچی نگه و آروم رفتیم سمتش...
-الهه ی خر....
یهویی الهه یه تکون سختی خورد و فنجون توی دستش معلق موند تو هوا.... همونجور که پشتش به ما بود گفت
-ترنم.... جان مامانت ببخش....من که نمیخواستم بری توی شکم شکیبا...غلط کردم....
توجیهش بس پسندیده بود و منم قانع شدم و تصمیم گرفتم تبرئه ش کنم... منو پریا نشستیم پیشش...
-الهه جون ازت خواهش می کنم از این به بعد مثل گوریل ندو سمتم... دفعه ی بعدی ببخششی در کار نیستااااااا....
-چشممممممممممم...
پریا گفت
-بچه ها این هفته میاین دیگه؟
الهه – من که میام.... واسه ی آب و هوا عوض کردن خوبه....
-اما من حال ندارم.... نمیام.... حالا که امتحانا رو دادیم می خوام یه هفته فیکس بخوابم....
پریا – لووووووس نشو.... بیا این سفرو با بچه های کلاس بریم بعد که برگشتی دو هفته بخواب ....میگن استاد فروزشم میاد....
استاد فروزش یکی از محبوب ترین اساتید دانشگاه بود ....یه پیر مرد مهربون و ساده دل....
-اومممممممممممم پس من حتما میام.... فروزش ژوووونم دلتنگم میشه!....
الهه – بروووووو توام.... چه خودشو تحویل می گیره!....
پریا – پس ترنم تو هم میای دیگه؟
-اوهوم نمی تونم فروزش جونمو با شما آدم خوارا تنها بذارم.... می ترسم بخورینش....
***
-ماااااااااااااامان... ماااااااااااماااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااان...ماما...
-یامان...چته خونه رو گذاشتی رو سرت؟...ای خاک تو سرم این چه اتاقیه؟!...
در حالی که سعی می کردم از زیر تخت بیام بیرون گفتم
-تقصیر شماست دیگه مادر من....هی این وسایل من بدبخت آواره ی بیچاره ی فلک زده رو جا به جا می کنی....
-ورپریده این جای تشکرته که به جای جنابعالی اتاقت و مرتب می کنم؟.....
-مامان اعصاب نداریا.... حالا بیخیال اتاق...این پالتو قهوه ایم کجاست؟...دو ساعته دارم دنبالش می گردم انگار آب شده رفته توی زمین!....
دیدم مامان جوابمو نمیده و داره با نگاه عاقل اندر سفیهش منو می نگره ....چرا یهویی سایلنت شد؟...عطسه داره؟...
-ترنم خانوم؟
-بعله؟..... دیرم شد بخدا...ماااااااااامااااااا اااانننننننننننننن.... الان همه میرن من هنوز اینجام ...کجاست خو؟
-روی تختتو نگاه کن!.....
ای دااااااد...فکر کنم چشام مشکل داره اساسی...تند تند پالتومو پوشیدم و زنگ زدم به آژانسو سه ساعتم واستم نصیحتا و حرفای مامانو گوش دادم... بالاخره با صدای بوق ماشین راننده اجازه رو صادر کرد که من گورمو گم کنم.....توی راه بودم که پریا بم زنگ زد....
-جانم پریا؟
-کجایی دختر؟ همه منتظرتیم....
-ببخشید تا پنج دقیقه دیگه می رسم....
-بدو بیا برات سورپرایز دارم!....
حالا اینم سوپرایزش گرفته واسه من...
-باشه توام.....فعلا بای....
وقتی رسیدم دیدم یه اتوبوس نسبتا خوب گرفتن و یه ماشین شیک شاسی بلندم کنارشه...بچه های کلاس کنار اتوبوس جمع شده بودن.... تعدامون زیاد بود ....یکی از بچه ها با دیدن من داد زد
-اوففففف بالاخره ترنمم اومد....
الهه باز اومد مث هرکول بیاد سمتم که یه نگاه با جذبه بش کردم حساب کار اومد دستش!
-بچه ها ببخشید این ترافیک تهران آدمو روانی می کنه!....
-آره اگه ترافیک نبود چه بهونه ای داشتی؟....
آره ....من اشتباه می کنم ....نمی تونه اون غول سگ پسند باشه...با دو دلی برگشتم ....اووووووه .....شتتتتتتت...شکیبا!
-سلام استاد....
سرشو تکون داد..... کلا عادت منه بیشور بود وقتی شوک بم وارد می شد سلام می کردم .... به سمت همون ماشین شاسی بلند رفت و به همه گفت
-حالا که خانوم اومدن زود سوار شید که دیر شد....
پریا تو گوشم گفت
-اینم از سورپرایز!
همون جور که داشتم دندونامو روی هم فشار می دادم گفتم
-فروزش چرا نیومد؟
-نمی دونم انگار واسش مشکلی پیش اومده به جاش شکیبا سرپرستمونه!....
-ههعهعهعهعهعهعهعهعهعی....
الهه – بچه ها بیاید سوار شید دیگه....
وقتی وارد اتوبوس شدیم چهار تا صندلی خالی بود.... الهه و پریا پیش هم نشستن و منم رو یکی از صندلی ها که کنارشون بود جلوس کردم.... فقط داشتم غر می زدم.... الهه گفت
-اهههههههههههه....بسه توام.... این شکیبای بدبختو هیولا کردی!.....
پریا – راس میگه ....ولش کن... به شمال فک کن و اینکه چقد می خوایم خوش بگذرونیم....
-اگه این کوه یخ بذاره!
-وا به اون چه ربطی داره؟
-یه جوری میگی انگار اخلاقش دستت نیس !....مرتیکه ار دماغ فیل افتاده عارش میاد با ما بیاد توی اتوبوس.... با ماشین مدل بالاش میاد که ینی آره من تافته ی جدا بافته م!....
-خب به دانشجو جماعت نباید رو داد چون زود سوارت میشه....
-پس دکتر فروزش چی ؟....ما سوارش میشیم؟....
-اون پیره این جوونه!... خوشتیپه ....دخترا هم بی جنبه ن!
-برو بابا.... شما دو تا فقط می خواین ازش طرفداری کنیین!....
یه عالمه بحث کردیم... آخرشم مث همیشه به نتیجه نرسیدیم ....کم کم چشام داشت سنگین میشد... رفتم روی صندلی کنار پنجره نشستم و همونجور که جاده رو نگاه می کردم خوابم برد....
اههههههههه....چقد این صندلیه سفته سرم سوراخ شد.... چن تا فحش بار سازنده ی این صندلیا کردم و چشمانم را از هم گشودم و به سمت راستم نگریستم...ها؟...چی؟...این مرده کیه؟...سر من رو شونه این چیکار میکنه؟....سرشو برگردوند و مث همیشه با اون لحن جدیش گفت
-خانم انصاری لطفا سرتونو از روی شونم بردارین !....جلوه ی خوبی نداره جلوی دیگران!....
به خودم اومدم و مث فنر از جام بلند شدم ....کله م محکم خورد به سقف.... و از درد دوباره نشستم سرجام.... ای درد بی درمون بگیری شکیبا.... تو که توی ماشینت بودی کوه یخ ....خونسرد نگام می کرد و اون پوزخند عصاب خورد کنش روی لباش بود ....سرشو به طرف مخالف من برگردوند .....مرگ!....
-ببخشید... شما چرا اینجایید؟
دوباره نگام کرد...
-چون منم می خوام بیام شمال!
-خب منم اینو می دونم.... اما شما توی ماشینتون بودید.....
-الان اینجام!....
-کور نیستم استاد..... چرا اینجایید؟
-به تو ربطی نداره !....اینقدم حرف نزن می خوام استراحت کنم....
منو کارد میزدی خونم در نمیومد..... اونم لم داد و چشاشو بست.... ایشششششششششششششششششش ....به نیم رخ جذابش نگاه کردم ....پوست برنزه...لبای قلوه ای..ابروهای پرپشت و مشکی...موهاشم رنگ شبق...چشاشم رنگ شب...هیکلشم نرمال بود پیدا بود ورزش میکنه.... استایل رو فرمی داشت.... نه چاق و گنده.... نه لاغر...همونجور که چشاش بسته بود گفت
-آنالیز من تموم شد؟ حالا میشه اینقد نگام نکنیو بذاری بخوابم؟
-اختیار دارید استاد.... راحت باشید....
بیشووووور خود شیفته ....هندزفریم و در اوردم از تو کیفم و طبق معمول مشغول باز کردن گره هاش شدم...گوشیم زنگ خورد ..آرین بود....
-سلام آرین جوووووونم
-سلام به روی گلت خانوم منننننن
-قربونت برم ....خوبی؟
-دلتنگتم عزیزم ....تو چطوری؟... خوش می گذره ؟
آهی کشیدم مگه این کوه یخ میذاشت؟.....
-بد نیستم.... جات خالیه.....
-اااااااااااااااچت شده ترنم؟.... چرا دپی؟... چیشده؟
-نه بابا.... فقط خوابم میاد!....
خندید
-خوابالوی منی.... فک کنم تا یه ساعت دیگه برسید....
-آره تقریبا.... مامان بابا کجان؟
-بابا که هنوز شرکته.... مامانم طبق معمول رفته خونه خاله....
-خودت چیکار میکنیی؟
-تازه از سرکار اومدم گفتم به خواهرکم یه زنگ بزنم حالشو بپرسم....
-فدات بشممممممممممممم....خسته ای ....برو استراحت کن..مرسی تماس گرفتی...
-الان مزاحمتم ینی؟
-وااااااا ....آرین تو که خودت میدونی وقتی بات حرف میزنم چقد آروم میشم.... اما می دونم خسته ای....
-می دونم عزیزم.... مواظب خودتم باش.... یه مو از سرت کم بشه با من طرفی....
-چشممممممممممممممممممممممم مم ....سلام برسون به مامان بابا.....
-سلامت باشی.... فعلا خداحافظ....
-بای بای....
گوشیو قطع کردم .....چشم به شکیبا خورد که با اخم داشت نگام می کرد..... چشام گرد شد....
-چیزی شده؟
-خانم انصاری انگار حواستون نیس ما کجاییم..... صداتون کل اتوبوس رو برداشته بود....
-ببخشید... بیدارتون کردم....
-عذر خواهی شما به درد من نمی خوره خانم.....
راستی دقت کردید این یه بار رسمی حرف میزنه و یه بار خودمونی؟!
جوابشو ندادم و به جاده نگاه کردم....
این دو تا هم تا موقعی که برسیم ویلا مثل خرس خوابیده بودن .....
یه ویلای خیلی بزرگ بود که دو طبقه داشت ....طبقه پایینش آشپزخونه و پذیرایی و طبقه ی دومش هفت تا اتاق چهار خوابه داشت .....یه پیرمرد و پیر زنی هم خدمتکارش بودن.... پنجره های ویلا رو به دریا باز میشد....ساختمونش معماری جالبی داشت.... ما سه تا یه اتاق گرفتیم.... من که دیگه جرئت نکرده بودم پیش شکیبا بخوابم.... تا رسیدیم به اتاق ولو شدم رو تخت ....اون دو تا هم که استراحتشون و کرده بودن هی غر میزدن ....نخواب.... الان چه وقته خوابه.... و به زور فرستادنم سمت حموم که یه دوش بگیرم و حال بیام .....از حموم که در اومدم کسی توی اتاق نبود..... حتما رفته بودن پایین.... منم اون روز نمیدونم چرا کرمم گرفته بود..... یه تی شرت چسبون مشکی با یه جین همرنگش تنم کردم و تا تونستم آرایش کردم ....پریا و الهه رو یه مبل کنار چند تا از بچه ها نشسته بودن و داشتن حرف می زدن..... با صدای بلندی که می خواستم همه بشنون گفتم
-خوش می گذره بدون من نامردا؟
یوسف – اختیار داری بانوووووو.... همه ی لطف سفر به توئه!
کوفت.... درد ....مرتیکه هیز..... پشت سرمو نگاه کردم دیدم شکیبا داره با گیتارش ور میره و اصلا توجهی به ما نداره ...ایششششششششششش....بلند خندیدم
-مرسی یوسف جان!!!
نگاه شکیبا رو روی خودم حس کردم اما سعی کردم دیگه نگاش نکنم ....به سمت پریا و الهه رفتم و نیم ساعتی با هم مشغول صحبت بودیم.... همون خانم پیر اومد گفت ناهار حاضره و میز رو چیده.... من که دیگه از گرسنگی داشتم غش می کردم ....یوسف زود اومد کنارم نشست .....بچه پررو چه زود پسرخاله میشه..... با لبخند گفت
-اول سالاد می خوری یا غذا؟
-مرسی.... خودم می کشم....
-تعارف نکن.....
-اوکی ....اول سالاد بریز.... ممنون....
-ترنم اینقد پیش من معذب نباش.... راحت باش....
لبخندی زدم و گفتم
-چشمممممممم.....
زود نگام رفت سمت شکیبا..... بی توجه به ما مشغول خنده و صحبت با یکی از دخترا بود ....این فقط بلده برا من اخم کنه؟.... نمی دوم چرا اون روز اینقدر به مهراد حساس شده بودم .....همه حرکاتش برام مهم بود.... یهویی گرمای دست شخصی رو حس کردم و به خودم اومدم.... یوسف بود... با یه حرکت سریع دستشو پس زدم ....از جام بلند شدم و با صدای بلندی گفتم
-بار آخرت باشه....
یوسف لبشو گاز گرفت و همه تو سکوت به ما خیره شدن... مهراد با خونسردی همیشگیش که حرصم و در میورد پرسید
-چیشده؟
-هیچی جناب شکیبا.... شما ناهارتون رومیل کنید.... نوش جان....
و بالافاصله به طبقه ی بالا رفتم ....رو تخت نشستم و به خودم توآینه نگاه کردم و با دستمال مرطوب کننده همه ی آرایشمو پاک کردم ....این کارا به من نیومده.... لباسامم عوض کردم بجاش یه تونیک پوشیدم ....پریا اومد تواتاق و با دیدن من خندید....
-خانم شما امروز مدل شدی هی لباس عوض می کنی؟
-می خوای برم همونا رو بپوشم؟
-نه جون مادرت.... خودم کپ کردم.... ترنم ...بچه مثبت گروه..... وای اونا چی بودن؟
-پس حرف نزن....
-بیا بریم پایین.... با الهه و شیرین می خوایم بریم لب دریا....
-اوکی بریم....
شیرین یکی از هم کلاسیامون بود که من ازش اصلا خوشم نمیومد .....مث مهراد انگار از دماغ فیل افتاده ....به نظرمم این دو تا بیشتر به هم میومدن .....وقتی هم با هم صحبت می کردن حسابی گرم می گرفتن بیشووووووورا..... با پریا که پایین رفتیم فقط الهه و شیرین تو سالن بودن....
-پس بقیه کجان؟
-رفتن والیبال بازی کنن....
-ترنم بیا بریم دیگه.....
شیرین با طعنه- ترنم جون تغییر لباس دادی!....
یه جوری نگاش کردم که از صد تا فحش بدتر بود.... خودشم فهمید اگه یه خورده دیگه رو به روم واسته کارش تمومه.... از ویلا که خارج شدیم از باغ گذشتیم و به ساحل رسیدیم.... الهه
-بچه ها حاضرید آب بازی کنیم؟
-آخ جوووووووووون .....آرهههههههه
شیرین با یه حالتی روی شن ها نشست و گفت
-من که حال ندارم.... ترجیح می دم بازیه بچه ها رو تماشا کنم.....
به طرف راستمون اشاره کرد....
دختره ی هیز.... بگو می خوام مهراد جونمو تماشا کنم .....ولی واقعا عجب جیگری.... اویییی اوییییییییی ترنم آدم باش .....تو دیگه چشم چرونیه اون مهراد ور پریده رو نکن....پریا دست منو الهه رو گرفت و گفت
-شیرین جون هر جور راحتی....
سه تایی با هم به آب زدیم ....تا اونجا که جا داشت به هم آب پاشیدیم و فک کنم صدای خنده هامون به کل باغ رسید.... تو دلم گفتم خوب شد آرایشمو پاک کردم وگرنه بعد از این آب بازی قیافم دیدنی بود.... پریا
-بچه ها موافقین بریم جلوتر؟
-وای نه.... پری من شنا بلد نیستمممممم.....
-خب منو الهه که بلدیم ....غرق شدی خودمون نجاتت میدیم....
-تازه ما که نمی خوایم تا اون ته بریم.... جوری که آب تا سرشونه هامون بیاد....
-پس باشه بریم....
همونجور که داشتیم جلو می رفتیم صدای مهراد و شنیدم....
-ترنم انصاری....

با تعجب برگشتم و نگاش کردم
-بله استاد؟
-حق نداری از این جلوتر بری!....
-چراااااااااا؟
-برای اینکه حوصله ی بدبختی ندارم!.....
-استاد شما فقط منو می بینید ؟....این دو تا چی؟
-اینا شنا بلدن ....
-منم بلدم......
پوزخندی زد و گفت
-من بودم چن دقیقه پیش می گفتم شنا بلد نیستم ؟!
اینقدر صدامون بلند بود؟!....
لج کردم دیگه جوابشو ندادم.... دست الهه و پریا رو که ریز ریز داشتن می خندیدن گرفتم و یواش گفتم
-کوفت.... چه خبرتونه؟
-این شکیبا امروز گیر داده به تو!.....
-گفتم نیام ....هی گیر دادین.... آخرم زهرم شد....
یهویی حس کردم یه نفر رو دو تا دستاش بلندم کرد.... چشمام و باز کردم دیدم مهراد با لبخند کجی داره نگام می کنه.... داد زدم
-هوووووووووی چیکار می کنی؟.... منو بذار پایینننننننننن.....
با یه حالت جذابی گفت
-بذارمت پایین؟!
منم محو تماشای قیافه ی نحسش شدم.... صدای سوت بچه ها هم از ساحل میومد ...مهراد همونجوری که منو بغل کرده بود جلو رفت ....گفت
-باشه می ذارمت پایین!
حس کردم دیگه نمی تونم نفس بکشم ....هر چقد دست و پا زدم نتونستم خودموو بالا بکشم... ای نامرد بیشوووووووور ....ولم کرد تو آب...پریا و الهه اومدن کمکم و به همراه اونا خودمو به ساحل رسوندم ....
مهراد رفته بود تو ویلا... پسرا همه به سر و وضعم خندیدن و دخترا اومدن طرفم...رو شن های ساحل داراز کشیدم ...هیچ کسو هیچ چیو نمی دیدم ....حرفا رو نمی شنیدم ....با ناراحتی از جام بلند شدم ...می خواستم برم ویلا تکلیفم و با این کوه یخ روشن کنم..... پریا و الهه هم هرچی اصرار کردن نذاشتم بیان .....می خواستم تنها باشم با اون کوه یخ ...وارد ویلا که شدم دیدم نشسته رو مبل و با گوشیش ور میره .....محکم درو کوبیدم به هم...یه نگاه بهم انداخت و دوباره با گوشیش مشغول شد.... رفتم رو به روش واستادم .....هم از عصبانیت هم از سرما داشتم می لرزیدم.... از نوک پام نگام کرد تا به صورتم رسید....
-می خواستم باتون حرف بزنم....
-اول برو لباسات و عوض کن!
-شما...شما چرا با من اینجوری برخورد می کنین؟.... مگه من دشمنتونم؟!
-نشنیدی چی گفتم؟!
با حرص جیغ زدم
-استادددددددد .....
با عصبانیت حرفمو قطع کرد
-یه هفته اینجاییم ....حوصله مریض داری ندارم....
داد زدم
-شما حق ندارید به من امر و نهی کنیددد.... لطفا کاریم به کارم نداشته باشییییییییییییییییییید....
یهویی گوشیشو رو مبل پرت کرد و رو به روم واستاد.... شاید اندازه دو بند انگشت از هم فاصله داشتیم ....آقا غلط کردم..... اصلا هر چقدر دلت می خواد امرو نهی کن... روسریمو که افتاده بود روی شونه هام آروم انداخت روی سرم...و بدون اینکه نگام کنه رفت طبقه بالا...ااااااااااااا چرا حواسم نبود؟.... از خجالت سرخ شدم ....منم رفتم تو اتاق خودمون لباسامو عوض کردمو خوابیدم....
الهه برا شام بیدارم کرد.... همه رفته بودن لب ساحل جوجه کباب کنن...ما هم آماده شدیم و رفتیم...مهراد و چند تا از پسرای دیگه داشتن جوجه ها رو کباب می کردن و هم زمان با چند تا دختر بگو بخند راه انداخته بودن...دیگه برام مهم نبود چی کار می کنه...با قیافه ی خیلی خونسردی به ساحل نزدیک تر شدم و روی یکی از تخته سنگا نشستم...در سکوت به حرف های پریا و الهه گوش می دادم...پریا
-این شکیبا امروز چقد جیگر شدهههههه....
الهه
-می دونی چرا؟...چون همیشه ما اینو تو دانشگاه می دیدیم با تیپ رسمی.... ولی الان لباسای اسپرت مارک و گردن بند و....
-این شیرین لوس رو دیدی چطور واسش ناز می کنه؟
-انگار شکیبا هم بدش نمیاد....فکر کنم فقط تو دانشگاه خودشو می گیره که آتو دست کسی نده...وگرنه شنا گره قهاریه....
-ولی نمی دونم چرا گیر داده به این ترنم بدبخت...همش پاچه شو گاز می گیره...چرا ترنم؟
-نمی دونممممممممممم والله....شانس ماس دیگه...بابا ولش....موضوع از این بهتر برای صحبت کردن ندارید؟...
الهه
-بچه ها بیاین مشاعره کنیم....
-خفه بابا...من که کلا دو بیت شعر از حافظ حفظم اونم الان یادم رفته!....
-از بس بی احساسی...پریا تو بیا...
-به جووووووون الهه اصلا مغزم نمی کشه...شعر حفظما اما نمی تونم تو مشاعره ازشون استفاده کنم....
-زکی دوستای ما رو باش...
بچه ها صدامون زدن بریم کنارشون بشینیم....شام حاضره...آقا منم ظهر کلاس گذاشته بودم و ناهار نخورده بودم...تقریبا به غذا حمله کردم...برامم مهم نبود بچه ها و از همه مهم تر مهراد دارن چه جوری نگام می کنن...قاشق و چنگال رو گذاشتم کنار...با دست مشغول خوردن شدم..هی این پریا و الهه برام چشم غره میومدن اما من اصلا به روی مبارکم نیوردم....یکی از پسرا با خنده گفت
-ترنم خانوم فکر کنم چند روزی باشه چیزی نخوردینا....
من که اصلا بهم بر نخورد...خندیدم و گفتم
-من همیشه این جور غذا می خورم!....
-ولی اصلا بهتون نمیاد با این هیکل...
مهراد سرفه ی کوتاهی کرد و زود حرف رو پیچوند

گفتگوی هم میهن...
ما را در سایت گفتگوی هم میهن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان fhammihan بازدید : 125 تاريخ : جمعه 24 ارديبهشت 1395 ساعت: 5:46