رمان ناجی شیطان | حدیث عیدانی

ساخت وبلاگ
-اون مانتو فیروزه یمو یادته؟
-آره آره...
-تو چی ؟
-من همون مانتوی عیدمو....
-اوکی پس شب می بینمت... کاری باری نداری؟
-نه عزیزم… بای...
-بای...
وقتی آماده شدم دوباره به صورتم تو آینه نگاه کردم…. خوشگل تر شده بودم ....با لبخند از اتاقم بیرون اومدم.... مامان:
-الهی فدات بشمممممم…. چقدر ناز شدی....
-خدا نکنه مامان جونم... مرسی....
-خانم دخترم ناز بود…. ناز تر شده....
خندیدم....
-قربونت بابا جونم...
آرین:
-به مهراد سلام برسون...
-باشه حتما...
-برو دیگه... زیاد منتظر نذار بدبختو....
-چشم… خداحافظ...
از خونه که اومدم بیرون تو ماشین منتظرم بود…. در و باز کردمو سوار شدم....
-سلام...
با لبخند و چشایی که برق می زد نگام می کرد...
-سلام به روی ماهت.... می خوای دیوونه ترم کنی خانومی؟
با شیطنت گفتم:
-نوچ... فقط دارم عاشق ترت می کنم!
خندید...
-باشه عزیزم.... هر بلایی که دوست داری سر این دل بیار!...
-می دونی الان من که سوار ماشینت شدم فکر می کردم بم چی می گی؟!...
-چی؟
-داد می زدی و با اون اخمای ترسناکت بم نگاه می کردی و می گفتی تو حق نداری زیاد آرایش کنی...
-ترنم ینی اینقدر من وحشتناکم؟!
-مهراد بعضی وقتا خیلی ازت می ترسم.... چهرت خیلی جدیه فرض کن اخمم کنی ... حتی وقتی که علاقتوابراز می کنی هنوز اون جدیت همراهته....
دستمو گذاشت رو دنده و دستش رو گذاشت رو دستم....
-عزیزم اینو بدون تو همه اون لحظات که سرت داد زدم و اخم کردم بیشتر از همیشه دوست داشتم...
-مهراد یادته اردو رفته بودیم شمال؟
-آه آره...
-من جوجه کبابا رو با دست خوردم یادته؟
با صدای بلندی خندید...
-اون موقع دوست داشتم بیام لپتو گاز بگیرم …جوجه ها رو که گاز می زدی لپت باد می کرد...
-اما یادمه اخم کرده بودی...
-اون مسئله ش جدا بود... پسرا داشتن سر هیکلت بحث می کردن....
-مهراد من یه تصمیمی گرفتم ....ینی یه فکری کردم.....
-چی؟
-این که یه عقد مختصر بگیریم و به جای گرفتن جشن بریم سفر...
-فکر نمی کنی خانوادت مخالفت کنن؟
-اگه تصمیم جدی منو تو رو ببینن چیزی نمی گن...
-من که حرفی ندارم …اما تو چرا عروسی رو نمی خوای؟!... بعدشم سفر می برمت...
-راستش که درست فکر می کنم می بینم جشن عروسی فقط برای آدم خستگی میاره...
-هر جور خانمم بخواد… موافقم....
و دستم رو بیشتر فشرد…. یه گوشه ای ماشین و پارک کرد....
-پارسا اینا رسیدن...
-از کجا می دونی؟
-ماشینش اون ور خیابون پارک شده...
از ماشین که پیاده شدیم و وارد رستوران شدیم پریا و پارسا رو دیدیم که سر یه میز چهار نفره نشستن... رفتیم پیششون که به احتراممون بلند شدن… منو پریا رو بوسی کردیم و مهراد و پارسا هم با هم دست دادن…. وقتی نشستیم گارسون اومد سفارشا رو گرفت و رفت.... پارسا گفت:
-این مهراد که اذیتت نمی کنه؟
با لبخند گفتم:
-چرا باید اذیتم بکنه؟
مهرادم رو کرد به پریا:
-این پارسا که که اذیتت نمی کنه؟
پریا:
-وا...شماها چتونه؟
مهراد:
-آخه ما نسبت به شاگردامون حس مسئولیت داریم!...
گفتم:
- ببخشید آقا الان ما شاگردتونیم؟!
-نخیر شما تاج سر مایید....
با لبخند گفتم:
-حالا شدی پسر خوب...
پریا:
-آقا مهراد اصلا فکر نمی کردم شما اینقدر مهربون باشید!...
مهراد:
-مونده هنوز تا منو بشناسی خانوم نکویی....راستی شما تاریخ ازدواجتون تعیین نشده؟
پارسا:
-اتفاقا چرا …سه تیر...
مهراد به من چشمک زد...
-پس ما زودتر از شما از دواج می کنیم!...
-کی؟
-درست یک روز بعد امتحانات خانومم...
پریا:
-منو پارسا فکر می کردیم ما عجله داریم....
غذا رو تو محیط شاد و گرمی صرف کردیم …چند تا تیکه از کبابم مونده بود که دیگه سیر شدم و عقب کشیدم…. مهراد رو کرد سمت من...
-چرا نمی خوری؟
-سیر شدم...مرسی....
-بخور...
-نه دیگه نمی خوام ….واقعا نمی تونم...
-یه تیکه...
-نه دیگه...
با چنگال خودش یه تیکه اورد سمت دهنم …. براش چشم غره رفتم یعنی زشته جلو بچه ها.... اصلا به روی مبارکش نیورد.... پریا با خنده:
-ترنم جون بخور دیگه.... دست شوهرت افتاد!....
با دندونام کبابو از چنگال جدا کردم و خوردم…. مهراد با لبخند رضایتمندی گفت:
-حالا شد...
پارسا رو به پریا به منو مهراد اشاره کرد....
-می گم این خیلی عاشقه نه؟....
خودم:
-مگه بده؟
-نه خدا زیادترش کنه...
وقتی غذاهاشون تموم شد از هم خداحافظی کردیم و هر کدوم به سمت ماشینمون رفتیم…. وقتی منو مهراد نشستیم تو ماشین با حرص گفتم:
-دیوووووووونه چرا اینقدر جلو اینا ضایع باز در میاری؟
-ببخشید جریان چیه؟!...
-همین که با چنگالت بم غذا دادی… از خجالت آب شدم جلو پارسا....
-الهی من فدی اون خجالتت بشم… باید عادت کنی ترنم… من همینم ممکنه جلو هر کی همین کارا رو بکنم...
-چی؟
-با من بحث نکن عزیزم…. حالا کجا ببرمت؟
-خب معلومه خونه دیگه....
-تازه سر شبه…. بریم پارک....
-پارک...
-آره… یه بستنی با هم بخوریم....
با شوق گفتم:
-پس بزن بریم....
مهراد یه پارک نسبتا خلوت نشونم داد و گفت رو یکی از نیمکتا بشینم تا خودش بره دو تا بستنی بگیره و بیاد....نشستم به آسمون پر از ستاره نگاه کردم و خدا رو شکر به خاطر این همه خوشی....خدایا خیلی دوست دارم این شادیا رو ازم نگیر...از دور دیدم یه سینی دستشه و داره میاد سمتم…. لبخند زدم…. اومد پیشم نشست و بستنی رو داد دستم....
-مرسی...
-نوش جان.... ترنم راستش من اصلا به عشق و عاشقی اعتقاد نداشتم…. قبل از اینکه تو رو ببینم داستانای لیلی و مجنون رو اصلا باور نمی کردم…. ولی الان شدم مجنون تو....یه فرهاد که همه ی کوها رو جابه جا می کنه واسه ی لبخند تو...
فقط نگاهش می کردم مهراد با اون لحن دوست داشتنیش برام حرف می زد ….هیچ وقت فکر نمی کردم این پسر اینقدر با احساس باشه....
-مهراد بلدی برام شعر بخونی؟
گونه مو نوازش کرد...
-دوست داری بخونم؟
-خیلی....
یه خرده سکوت کرد...
-من اینجا بس دلم تنگ ست
و هر سازی که می بینم بد آهنگ ست
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هرکجا آیا همین رنگ ست؟
بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بیفرجام بگذاریم...
(چاووشی-استاد اخوان ثالث)
با عشق بهم نگاه کرد... با شوق دست زدم…. متوجه شدم نگاه مهراد رفت سمت پسری که با یکی از دوستاش روی یکی از نیمکتا نشسته بود و هی داشت با لبخند منو نگاه می کرد اما من سعی کرده بودم به روی خودم نیارم تا مهراد نفهمه....
-عالی بود مهراد....
با جدیت گفت:
-ترنم پاشو بریم....
-چراااااا؟
-بت می گم پاشو...
از جام بلند شدم …یهو صدا پسره که داشت با دوستش حرف می زد به گوشمون رسید....
-می گم طرف از اون جیگراست جون میده....
دیدم مهراد برگشت طرف پسره و رفت سمتش.... دنبالش دویدم....
-مهراد تو رو خدا…. شاید منظورش به من نبود....
اصلا انگار صدامو نمی شنید رو به پسره واستاد و یه سیلی خرجش کرد که خون از دماغ پسره اومد.... پسره هم بلند شد و یقه مهراد رو گرفت...
-چته دیوونه؟
-خجالت نمی کشی اینقدر بی ناموس بازی در میاری؟!
و یه مشت زد تو صورت پسره که صدای جیغ منم بلند شد...
-مهراد خواهش می کنم...
با فریاد گفت:
-تو برو تو ماشین...
دوست پسره هی سعی می کرد اونا رو از هم جدا کنه ولی مهراد ول کن نبود… اشکام شروع کرد به ریزش....
-مهراد جون من بیا بریم…. شر درست نکن....
دستاش شل شد و یقه پسره رو ول کرد ....دوست پسره هم دست اونو گرفت و به زور بردش یه طرف... مهراد با عصبانیت اومد سمتم.... دستمو گرفت.... رفتیم سمت ماشین.... درو برام باز کرد و خودش رفت تو ماشین نشست.... منم سریع نشستم.... ماشینو روشن کرد ..... با حرص و عصبانیت رانندگی می کرد..... رگ گردنش تند تند تیک می زد....
-تو باز گریه کردی؟
-خب ترسیدم...
گوشه ای پارک کرد...
-عروسکم تا وقتی من زنده م حق نداری از چیزی بترسی… روشنه؟
با ناراحتی این جمله رو گفت...
-مهراد اینقدر نباید عصبی بشی... این مشکلات فراوونه.....
با عصبانیت دندناشو بهم فشرد...
-می دونی در مورد چیه تو حرف می زدن؟!... پسره داشت به رابطه با تو فکر می کرد... می فهمی؟!
صداش به فریاد تبدیل شد...
-من مگه چوب خشکم این مزخرفات رو بشنوم و چیزی نگم؟!!!
سرمو گذاشتم رو شونه ی محکمش....
-خب چرا سر من داد می زنی؟!... یه قضیه ای بود تموم شد و رفت... بی خیال....
منو به خودش فشرد و سرمو بوسید....
-منو ببخش که باز اشکات و در اوردم...
خندیدم...
-مهراد پسره تو دستای تو شبیه سوسک شده بود....
خندید هر چند مصنوعی...
-دیگه می خوام فراموشش کنی...
-چشم...
دوباره ماشین و روشن کرد و به سوی خونمون روند....
***
ساعت هفت بعدظهر کلاسم تموم شد…. یه راست تاکسی گرفتم و رفتم مطب دریا ....مطبش تو یه ساختمون خیلی شیکی بود.... وقتی وارد شدم به منشیش گفتم:
-سلام… به دریا جان می گی ترنم اومده؟
تا منشی به دریا خبر داد خودش به سرعت از اتاقش اومد بیرون...
-سلاااااام به زن داداش گلم...
خندیدم...
-سلام به خواهر شوور گرام....
-فدات بشم...
-خدا نکنه ...راستی ببخشید دیر اومدم امروز کلاس داشتم....
-مهم نیست عزیزم حالا وقتامون رو با هم تنظیم می کنیم.....
بعدش رو کرد به منشیه....
-خانم سبحانی ایشون خانم ترنم انصاری هستن روان شناس این مطب...
سبحانی که دختر جوونیم بود به احترام من از جاش بلند شد....
-خوش اومدید خانم....
با لبخند تشکر کردم و با دریا رفتیم سمت اتاقش… اتاق خیلی بزرگی بود و البته مدرن.... اشاره کرد رو مبل بشینم وخودشم رو به روم نشست...
-ببین ترنم جان این جا فقط منو منشی ینی خانم سبحانی و آقا ماشالله آبدارچی تو این مطب کار می کنیم.... از ساعت نه صبح تا دو بعدظهر و از ساعت پنج عصر تا هشت و نیم شب مطب بازه…. اگه موافق باشی روزای زوج صبحا من بیام مطب …عصرا تو.... روزای فردم بر عکس....
با خوش حالی گفتم:
-عالیههههه…. این جوری به کلاسامم نمی خوره....
خندید....
-این برنامه ریزیو مهراد کرده....
-واقعا؟
-آره عزیزم…. ازم قول گرفت یه جوری بت برنامه بدم که مشکلی برا درسات پیش نیاد...
رفتم سمتشو بغلش کردم....
-واقعا ازت ممنونم...
چشمکی زد...
-قابلی نداشت... از فردا کارو شروع می کنیم با هم...
-چشم قربان…. پس من دیگه می رم....
-چه عجله ایه؟... بشین یه چایی قهوه ای شربتی چیزی بخور بعد برو....
-نه دیگه... به مریضات برس مزاحمت نمی شم...
-نه عزیزم مطب خودته!... فردا صبح دیگه بیا…. من با سبحانی و آقا ماشالله هماهنگ می کنم...
-چشم… فعلا با اجازه....
-به سلامت عزیزم.....
***
با دریا هماهنگ کرده بودیم بیمارای جدیدش رو اول من مشاوره کنم که اگه وضعشون زیاد حاد نشده بود خودمم درمانشون کنم و اگه به الکترو شوک و دارو درمانی نیاز داشتن دریا بشه پزشک معالجشون.... تا ساعت دو کارامو کردم…. خوش حال بودم ....خوش حال از این که بالاخره تونسته بودم با مردم بیشتر رابطه برقرار کنم…. از ساختمون که اومدم بیرون ماشین مهراد و رو به روم دیدم... در و باز کرد و با لبخندی که تموم خستگی هامو از تنم در می اورد گفت:
-سلام به بانوی زیبای من....
نشستم...
-سلام… شما کجا این جا کجا؟!
-هر روز خودم میام دنبات دیگه....
-نه بابا… مزاحم نمی شم…. با تاکسی بر می گردم....
-ترنم با من تعارف نکن!
-چشم....
-بریم ناهار تو یه رستوران بخوریم؟
-بیا خونه ما… مامان خوش حال می شه...
-نه مزاحم نمی شم...
-برو بابا… اون وقت به من می گه تعارف نکن... سریع برو خونمون...
-پس حداقل صبر کن برم یه جعبه شیرینی بخرم… زشته دست خالی...
-مهراد ینی اینقدر مامان بابا رو با خودت غریبه می دونی؟
-نه عزیزم این چه حرفیه... می خوام خودمو واسه مادر خانومم عزیز کنم!
و یه گوشه کنار قنادی پارک و از ماشین پیاده شد…. وقتی برگشت جعبه رو گذاشت عقب ماشین و حرکت کرد...
-مرسی زحمت کشیدی...
چشمکی زد...
-اشکالی نداره...
بچه پررو باید بگی قابل تو رو نداره مالک روح و جانم!...به مامان اس دادم که برای ناهار مهرادم همراهمه... وقتی وارد خونه شدیم مامان چنان با مهربونی از مهراد استقبال کرد که منم تعجب کردم… تا غذا آماده بشه منو مهراد رفتیم تو اتاقم....
-آقاهه یه لحظه برو بیرون می خوام لباس عوض کنم....
به دور و ورش نگاه کرد...
-من؟
-نه!... پس من!!!....
یکی از ابروهاشو با بد جنسی انداخت بالا و دستاشو کرد تو جیب شلوارش و اومد سمتم.....
-می دونستی خیلی مشتاقم که اندام برهنه تو ببینم؟!....
همون جور که عقب عقب می رفتم زبونمو در اوردم....
-به همین خیال باش..... این چند سال اخیر حتی مامانمم منو برهنه ندیده!....
خندید....
-من با مامانت فرق می کنم ترنم خانم!...
دیگه نمی تونستم عقب تر برم…. چسبیدم به دیوار..... یه خرده ترسیدم اما سعی کردم جوری نشون بدم که مهراد نفهمه....
-مهراد ممکنه الان مامان بیاد تو…. زشته....
رو به روم واستاد ….دستاشو چسبوند به دیوار و تکیه گاه بدنش کرد..... نفس گرمش به صورتم می خورد…. سایه ش افتاده بود رو بدنم....
-مهراد چت شد یه دفعه؟
-ترسیدی ترنم؟
-ترس چیه؟... فقط ممکنه مامان بیاد....
چشمکی زد و دستشو برد سمت دکمه های مانتوم.... سرمو انداختم پایین....
-مهراد خواهش می کنم…. ما هنوز به هم محرم نیستیم.... از این جلوتر نرو.... خواهش می کنم....
دستشو انداخت پایین.... ازم فاصله گرفت و پشتشو کرد بهم....
-باشه.....
رفتم سمتش ....
-مهراد ازم ناراحت شدی؟!
برگشت و با مهربونی نگام کرد.....
-نه چرا ناراحت بشم؟... حرفت کاملا منطقیه.... فقط یادت باشه همون روزی که به هم محرم شدیم باید اول یه دل سیر بدنتو نگاه کنم....
باز سرمو انداختم پایین.... خندید....
-ترنم منو ببخش که اینقدر راحت حرف میزنم ....خودتم می دونی که هیکلت خیلی وسوسه برانگیزه و منم یه مردم.... به سختی می توم خودمو کنترل کنم.....
گونه شو بوسیدم و خندیدم ....اونم پیشونیمو بوسید و در حالی که داشت از اتاق می رفت بیرون گفت:
-زود لباساتو عوض کن که دارم از گرسنگی می میرم....
خوش حال بودم که تونسته بودم مهرادو به خودم جذب کنم.... تند تند لباسامو عوض کردم و رفتم بیرون.... مامان و مهراد سر میز منتظرم نشسته بودن..... کنار مهراد روی صندلی نشستم.....
-ببخشید طول دادم....
مهراد با لبخند جوابمو داد....
-اشکالی نداره عزیزم....
و ظرف مامانمو برداشت براش پلو ریخت…. مامان:
-مرسی پسرم ….خودم می کشم.... تو از خودت پذیرایی کن….
-مامان جون دوست دارم خودمو واسه مامانم شیرین کنم!....
مامان خندید....
-دستت درد نکنه...
• -خواهش می کنم.....
بعد رو کرد به منو گفت:
-اول سالاد می خوری یا غذا؟
-سالاد لطفا...
-چشم…. بفرمایید....
-مرسی عزیزم…. مهراد خیلی زیاد کشیدی....
-خب این فقط برای تو نیست با هم می خوریم!....
و بشقابمو کشید سمت خودشو شروع کرد به خوردن.... مامانم با لبخند سرشو انداخت پایین و مشغول شد…. واقعا این مهراد چقدر راحت بود..... اصلا خجالت نمی کشید…. بهش نگاه کردم دستمو گذاشت رو پاش و آروم جوری که مامان نشنوه گفت:
-بخور …..خجالت نکش.... باید عادت کنی....
از دست این مهراد..... منم شروع کردم به خوردن که مامان پرسید:
-راستی مهراد جان جریان خونه چی شد؟
-خونه آماده ست با وسایل.... هیچ چیزی کم نداره…. فقط یه روز مونده به عروسی می دم تمیزش کنن....
-پسرم جهیزیه ی ترنم کامله....
-به خدا نیازی به جهیزیه نیست.... من خودم همه چیوآماده کردم…. راستش به نظر من یه مرد کامل باید همه چیزش کامل باشه…. البته نمی خوام از خودم تعریف کنم کلی عرض کردم....
-می دونم چی می گی پسرم اما حداقل بعضی از وسایلو بذار بیاریم ....جلو دهن مردمو که نمی شه گرفت....
مهراد با نا رضایتی جواب داد....
-هر چی شما امر بفرمایید....
-راستی مهراد فردا منو ببر خونمونو ببینم...
-چشم عزیزم....
-خونه رو کی خریدی؟
-چهار سال پیش.....
-لوازمشم همون موقع گرفتی؟...
-نه عزیزم.... هفته ی پیش خریدم....
***
شب همون روز پریا و الهه اومدن خونمون.... تو اتاقم نشسته بودیم که آرین در زد و از پشت اتاق گفت:
-خانوما دو تا مزاحم نمی خواین؟
جواب دادم...
-دو تا؟
صدای شتررو شنیدم که گفت:
-منم هستم...
آرین:
-بیایم یا نه؟
-بفرمایید داخل....
سه تاییمون از سر جامون بلند شدیم و اون دو تا هم اومدن داخل…. آرین در حالی که درو می بست با خنده گفت:
-تو رو خدا بشینید…. راضی نیستم به زحمت....
الهه با حاضر جوابی زل زد تو چشماش:
-آرین خان به خاطر شما بلند نشدیم که.... خواستیم به آقا نیما خوش آمد بگیم…. این جا خونه خودمونه!...
پریا ریز ریز خندید....
-بله حق با الهه س....
همه داشتیم می خندیدیم که فقط آرین مات شده بود به ما....

-اصلا می خواین من برم بیرون شما چهار تا بیشتر راحت باشین؟...اصلا می خواین من برم خودمو دار بزنم کلا راحت بشین؟....
-لوس نشو... بیاید بشینین….
اون دو تا رو مبل نشستن و ما سه تا هم رو تخت.... آرین:
-خب پریا خانم شنیدم شما هم دارین ازدواج می کنین....
پریا خندید و سرشو انداخت پایین....
-درسته....
شتر:
-ایشالله خوش بخت شید....
-ممنونم....
آرین رو کرد به الهه که با لبخند داشت پریا رو نگاه می کرد....
-الهه خانوم این دو تا زرنگ تر از شما بودن ها….. دو تا استاد دانشگاه جوون و پولدار و خوشتیپ رو قر زدن ….فقط سر شما بی کلاه موند....
نذاشتم الهه جوابشو بده....
-من و پریا از قبل عاشق شوهرامون بودیم..... اما الهه جون هنوز عاشق نشده….. و اله یه عالمه خواستگار همه چی تموم داره....
آره جون عمم!.... این بشر سه تا خواستگار تو عمرش نداشته ….آرین:
-اه اه پس باید مواظب باشم...
الهه:
-وا چه ربطی به شما داره آرین خان؟!....
-حالا راستی شما دوست دارین همسر آیندتون چه تیپ و شخصیت و قیافه و تحصیلات و خلاصه همه چی داشته باشه؟
- تحصیلاتش در حد لیسانس باشه و یه جای خوب کار کنه.... به قول معروف دستش به دهنش برسه.... تیپ و قیافه شم در حد معمولی باشه من مشکلی ندارم… فقط شخصیت برای من خیلی مهمه و البته عشق.... می دونین خیلی از جوونا هوس رو عشق می بینن…. دوست ندارم همسر آیندم با هوس بیاد جلو...پاک پاک....
-ای بابا...چقدر سختگیرین شما...مخصوصا قسمتای آخر حرفاتون خیلی سخته!....
نیما:
-حالا تو چرا گیر دادی به ازدواج الهه خانوم؟...
-می خوام ببینم وقتی دارم با یه خانم متشخص تکلم می کنم کی عین گاو دو شاخ خال خالی می پره وسط حرفمون؟!...
-واقعا که بی ادبی....
همه زدیم زیر خنده …فهمیدم این آقا آرین ما دلشو پیش الهه جا گذاشته …..از صحبتاش و نگاه کردنش به الهه معلوم بود اما هنوز مطمئن نبودم باید با خودش جدی صحبت می کردم.....
-راستی ترنم پدرامو یادته؟...همون که جشن سال تحویل نیما اینا اومده بود شمال؟
-آره آره چطور؟
-چند ساعت پیش بام تماس گرفت بت خیلی سلام رسوند....
-سلامت باشه....
-حالا بگو از کجا زنگ زد؟
-کجا؟
-امریکا...
-رفته سفر؟
-خیر.... رفته برای حیات کردن
-حالا چرا امریکا؟
-عموش اون جا یه شرکت بازرگانی داره....
-امیدوارم موفق بشه....
نیما:
-صد در صد موفق می شه اراده ی پولادینی داره....
پریا:
-حالا این آقا پدرامتون کی هست؟...
نیما:
-از دوستان صمیمی منو آرینه ....فکر کنم نامزدتون هم بشناستش....
-پارسا اونو از کجا می شناسه؟
-آخه پدام استاد ادبیاته فارسیه..... به احتمال زیاد می شناستش....
خودم:
-اون این جا شغل خوبی داشت….. هم تو شرکت پدرش کار می کرد هم ادبیات تدریس.....چرا رفت خارج؟
آرین:
-تو که از وضع روحیه پدرام خبر نداری.... چند ساله خیلی زجر می کشه…. به پیشنهاد اقا مهرادتون تصمیم گرفته مدتی مکان زندگیشو تغییر بده....
یهویی یاد یه چیزی افتادم با ناراحتی گفتم:
-اههههههه دیدین چی شد؟
همه نگام کردن.....
-مامان و بابا که امشب نیستن خونه…. غذا هم هیچی درست نکردم….. الانم ساعت نه شبه نمی تونم چیزی درست کنم دیگه....
الهه:
-این که اشکال نداره ترنم جون....
بعد بلند شد و گفت:
-آقایون شما برید تلویزیون ببینید تا یه ربع دیگه غذا حاضره....
منو پری مونده بودیم می خواد چه غلطی بکنه…. آرین خندید....
-مطمئنید؟
-شما به من شک دارید؟
-خیر پیداست چه کدبانویی هستید....اصلا من غلط بکنم به شما شک مک داشته باشم... نیما پاشو بریم اتاق خودم....
وقتی پسرا رفتن ….پری:
-می خوای چی درست کنی؟
-املت....
-وای خدا مرگم بده… املت؟!
-مگه چیه؟....خیلیم خوشمزه س.... پاشید دیگه....
چاره ی دیگه ای نداشتیم …..تند تند یه املت درست کردیم و گذاشتیم رو میز و پسرا رو صدا زدیم.... آرین و نیما تا غذا رو دیدن با لب و لوچه ای آویزون نشستن رو صندلی..... نیما:
-واقعا زحمت کشیدین.... دستتون درد نکنه....
آرین:
-یعنی واقعا ترکوندید....حداقل یه خورده با سلیقه می چیدید رو میز!...با همون ماهیتابه گذاشتین رو میز و یه تیکه پیاز گنده هم اینورش...این چه وضعیه؟...یاد این قهوه خونه ها افتادم....
الهه:
-مسخره می کنین؟
پریا:
-شما باید خدا رو شکر کنید که می تونین این چیزا رو بخورید…. خیلی ها هم هستن یه تیکه نون هم ندارن که بخورن....
آرین:
-نیما جون غذاتو بخور حرف نزن الان همین املتم بمون نمی دن.....
گوشیم زنگ خورد..... مهراد بود.....
-سلام مهراد جان....
-سلام به عروسک قشنگم....
خندیدم....
-خوبی؟
-به خوبی عشقم بله....
بازم خندیدم…. آرین:
-معلومه داره حرفای عاشقونه می زنه ها.... تو رو خدا نگاش کنید داره ذوق مرگ می شه....

گفتگوی هم میهن...
ما را در سایت گفتگوی هم میهن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان fhammihan بازدید : 141 تاريخ : جمعه 24 ارديبهشت 1395 ساعت: 5:46