مثنوی بت‌شکن بابل - مهدی حمیدی شیرازی

ساخت وبلاگ
مثنوی بت‌شکن بابل - مهدی حمیدی شیرازی
بت شکن بابل

افعی شهر از تب دیوانگی
حلقه میزد گرد مرغ خانگی

خلق را خونخوارگی اصل خوشی است
شادی مخلوق از مردم کشی است

کودکان از کشتن موران خوش اند
مردمان از کودکی مردم کشند

خاک را گویی به گاه بیختن
الفتی دادند با خون ریختن

بر زمین بی گفته ی نوح نبی
جنبش دریایی از گول و غبی

یعنی از هر گوشه خلقی دیو خوی
پای کوبان سوی دیر اورده روی

گر نباشد بندگان را نذرها
سوزد از خشم خدایان بذرها

باید آنجا حلقه بستن دف زنان
دختری زا ذبح کردن کف زنان

رعدها دنبال برق دشنه اند
نیست ابری تا خدایان تشنه اند

خون قربان حالها را به کند
دانه را پر ، گاو را فربه کند

اول سال است و روز خیر هاست
روز رحمت خواستن از دیرهاست

بدرود مرد انچه روزی کشته است
زن همان پوشد که وقتی رشته است

لاجرم در دیر نزدیکان دور
تنگ کرده جای جنبیدن به مور

پای کوبان کف زنان افروخته
چشمها برصید قربان دوخته

دختری در دفتر صاحبدلی
طرفه ی بغداد سحر بابلی

برسر دوشی چو خوابی دلنواز
گیسویی پیچنده چون یلدا دراز

وان تن عریان که جان را داده قوت
درحریری همچو تارعنکبوت

ریخته زان صافی و برجستگی
خسته را از دوش بار خستگی

دست ها در بند همچون جانیان
برسکویی خاصه قربانیان

خلق را از گوسفندان رام تر
از سر گیسوی نا آرام تر

زانوان لرزنده جان در پیچ و تاب
از رخ و لب رفته رنگ و رفته آب

چیست حال آن که باید کشتنش
با تبر انداخت سر از تنش

کشتنش از جرم ساق مرمرین
پیش سنگین دل بتان آزرین

پیشتر از کشتنش گیسو زدن
گفتنش زیر تبر زانو زدن
ماندنش آنجا که جان را حالهاست
عمر هر یک لحظه ای چون سالهاست

دادنش در بوی عود و بانگ رود
انتظار آن که تیغ آید فرود

زنگها آهنگ آسودن زند
دست پایین آید و گردن زند

لیک ما خوابیم و مرگ ما رسد
دیر و زودی گر کند اما رسد

عاقبت آن وقت جانفرسا رسید
روز ان گیسوی مشک آسا رسید

"آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت"
آن همه چین و شکن از شانه ریخت

خواست فریادی کشد یارا نداشت
ناخن بدریدن خارا نداشت

خم شد آنجایی که می باید سرش
لرز لرزان همچو بیدی پیکرش

خلق یکدم چشم گشت و گوش گشت
جان هر جنبنده ای خاموش گشت

ذوق خون مخلوق را بفشرد نای
وان تبر زن پیش و پس بنهاد پای

برق زد در نور مشعل آهنی
ناله ای برخاست از پیراهنی

استخوانها خرد شد رگ ها برید
از تبر خون ریخت از رگ ها پرید

گردنی چون عاج از تن دور گشت
باز معبد غرق عیش و سور گشت

مردمان از خرمی ها کف زدند
پای کوبیدند و نای و دف زدند

هر کس آنجا بر سر غم خاک زد
جز یکی کز غم گریبان چاک زد

کبک و بو تیمار تن بیند درآب
"هرکه نقش خویشتن بیند در آب"

ریخت چندان سیب بر روی زمین
لیک یک تن یافت نیروی زمین

گر چه هر بیننده ای آن بیم دید
کس ندید آنها که ابراهیم دید

دانه چون در خاک خفت و آب خورد
نور مهر و پرتو مهتاب خورد

کم کمک در خاک آبستن شود
پرورد جانی که خصم تن شود

هرچه از مهر قوت افزایدش
جان سرکش قهر افزون زایدش

عاقبت جان پای تا سر تن خورد
طفل نوزا مام آبستن خورد

مغز را از خوردن تن چاره نیست
تن خوردی چون مغزها پتیاره نیست

هرگیاهی کز زمین جوشیده است
هست و بود دانه ای نوشیده است

این همه شاخی که جای لانه هاست
نیست عین دانه ها و دانه هاست

وین درخت نای کز این سان پربرند
گرچه آن مادر نیند آن مادرند

اصل اول زیستن را پروری است
خوردن تن از پی جان پروری است

میوه و گل چیست؟ جان ریشه است
جان پاک هرتنی اندیشه است

شعله ای باید که تن را جان کند
سنگ را میراند و مرجان کند

خرّما روزا که این میرد در ان
شعله ای سوزان شود گیرد در ان

گفتگوی هم میهن...
ما را در سایت گفتگوی هم میهن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان fhammihan بازدید : 363 تاريخ : پنجشنبه 12 فروردين 1395 ساعت: 15:38