داستان هزار و یک شب "شهرزاد"؛ هر شب یک داستان !

ساخت وبلاگ
قديمي يك ساعت پيش   #2 (لینک نوشته)

شهروند هم میهن

 
team_sar_dadbin's Avatar
 

تاريخ عضويت: Jan 2014

وضعیت تاهل: مجرد

محل سكونت: دماوند کوه

ارسالها: 8,590

سپاس هاي ايشان از ديگران: 16,565

سپاس های دیگران از ایشان : 22,975


ارسال پیام خصوصی

پيش فرضپاسخ : داستان هزار و یک شب "شهرزاد"؛ هر شب یک داستان !

آغاز داستان های هزارو یک شب

چون شب اول برآمد

حکایت بازرگان و عفریت شهرزاد قصه گو گفت :

ای ملک جوانبخت ، شنیده ام بازرگانی دنیا دیده و تلخ وشیرین روزگار چشیده ، سفر به شهرهای دور و دریاهای پرشور می کرد . وقتی او را سفری پیش آمد .از خانه بیرون شد و همی رفت تا از گرمی هوا خسته شده ، به سایه ی درختی پناه برد که ساعتی استراحت کند . پس قرص نانی و چند دانه خرما از خورجینی که با خود داشت ، در آورده بخورد و تخم خرما را به زمین انداخت. در همان حال عفریتی تیغ برکشیده نمودار شد و گفت : چون تخم خرما بینداختی ، بر سینه فرزند من فرود آمد و همان لحظه بمرد ؛ اکنون باید تورا قصاص کنم .
بازرگان گفت : ای عفریت ، من مال بسیار و فرزندان زیادی دارم . اکنون که قصد کشتن من داری ، مهلت ده که به خانه بازگردم و مال به فرزندانم تقسیم کرده ، وصیت های خود بگزارم و پس از یک سال نزد تو آیم . عفریت خواهش او را پذیرفت .
بازرگان به خانه بازگشت . مال به فرزندان تقسیم کرد و ماجرای خویش را چنان که با عفریت رفته بود با فرزندان خود در میان گذاشت . چون سال به پایان آمد ، به هان بیابان بازگشت و در پای درخت نشسته وبر حال خود میگریست که پیری پیدا شد و غزالی در زنجیر داشت . به بازرگان سلام داده پرسید که تو کیستی و تنها در اینجا چکار می کنی ؟ بازرگان ماجرا را باز گفت . پیر را عجب آمد و بر او افسوس خورد و گفت : از این خطر نخواهی رستن . پس پهلوی بازرگان بنشست و گفت : از اینجا بر نمی خیزم تا ببینم که انجام کار تو چگونه خواهد شد .
بازرگان به خویشتن مشغول بود که پیری دیگر با دو سگ سیاه سر رسید و سلام داده و پرسید : در اینجا چرا نشسته اید ؟ ایشان ماجرا را باز گفتند . هنوز پیر دیگر ننشسته بود که پیر اسب سواری سر رسید سلام کرده ، سبب بودن در آنجا را پرسید . ایشان ماجرا بیان کردند . ناگاه گردی برخاست و از میان گرد همان عفریت تیغ برکشیده پدیدار شد ، دست بازرگان بگرفت تا او را بکشد ، بازرگان بگریست و آن هر سه پیر بر حال او گریان شدند . پیر نخستین که غزال در زنجیر داشت ، برخاست و دست عفریت بوسه داده گفت : ای امیر عفریتان ، میان من واین غزال حکایت شگفت انگیزی است . می خوام آن را بازگویم اگر ترا خوش آمد از خون او درگذر عفریت گفت بگو

پیر می گوید: «ای امیر عفریتان، این غزال دختر عمه ی من است. سی سال با من زندگی کرد و فرزندی به دنیا نیاورد. کنیزی به زنی گرفتم و او پسری به دنیا آورد. مرا سفری پیش آمد و به شهری دیگر رفتم. دختر عمه ام که در کودکی ساحری آموخته بود کنیز و پسرم را گاو و گوساله کرد و به شبان سپرد. پس از چندی باز آمدم و از کنیز و پسرم جویا شدم. گفت: «کنیز مرد و پسر گریخت.»

من از شنیدن این سخن گریه کردم و سالی اندوهگین بودم تا عید قربان رسید و از شبان گاو فربه ای خواستم تا قربانی کنم. شبان گاو فربه ای آورد. تا خواستم گاو را قربانی کنم نالید و گریه کرد. بر گاو رحمت آوردم و خود نکشتم. شبان را گفتم گاو را بکشد. چون پوست از گاو برگرفت، استخوانی دیدم بی گوشت. از کشتن گاو پشیمان شدم. از شبان خواستم گوساله ی فربه ای برایم بیاورد. شبان گوساله ای آورد که پسرم بود. چون گوساله مرا دید، رسن پاره کرد و پیش ام آمد. بر خاک غلتید و گریه کرد. من به او رحمت آوردم و گفتم او را رها کن و گاو دیگری بیاور. چون قصه بدینجا رسید، بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست. دنیازاد گفت: «ای خواهر، چه خوش حدیثی گفتی.» شهر زاد گفت: «اگر امروز ملک مرا نکشد شب آینده خوشتر از این حدیث گویم.»

شهرزاد کنجکاوی ملک را برمی انگیزد و قصه گویی اش ذهن او را تسخیر می کند. ملک می خواهد شب دیگر آن قصه ی خوشتر را بشنود، جلاد را فراموش می کند و با خودمی گوید: «این را نمی کشم تا باقی داستان بشنوم.» پس باید تا شب دیگر منتظر بماند.

team_sar_dadbin آفلاين است  پاسخ با نقل قول

- - , .

گفتگوی هم میهن...
ما را در سایت گفتگوی هم میهن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان fhammihan بازدید : 114 تاريخ : شنبه 15 اسفند 1394 ساعت: 7:05