نمیتونستم بازشون کنم ... صدای زربان قلبمو توی گوشم میشنیدم ... هنوز خیسی اشک رو روی صورتم حس میکردم ...خیلی آروم پلکای سنگینمو بعد از کلی تلاش تکون دادم و چشمامو باز کردم ...
اولی دیدم تار بود ولی کم کم همه چیز برام واضح شد و اولین چیزی که دیدم وحید بود .
ناگهان اتفاقات چتد دقیقه پیش مثل یک فیلم از جلوی چشمام گذشت.
هنوز نوشته های روی اون برگه ی کهنه رو یادم بود:تمام دارایی به پسر کوچکم جناب آقای وحید آرمان مهر تعلق خاطر انجام میگیرد.
با نفرت از کنارش بلند شدم اما با صداش متوقف شدم:این خونه رو می خوام بفروشم ، از فردا دنبال جا و مکان باش.
با همون صدای لرزون گفتم :به تو مربوط نیست ، خودم یه کاریش می کنم.
بوزخندی به روی لب آورد و گفت:به تو خوبی نیومده.
از اتاقش خارج شدم و به سمت اتاقم راهی شدم ، درو محکم روی هم کوبیدم.
گوشیمو برداشتم و به یسنا زنگ زدم ، باید از همین الان شروع میکردم.
_ الو ! الووووو...
یسنا_الو ویدا ! خودتی بی معرفت...
_بله ! خوبی؟.. کجایی ...
یسنا_هی ، یه بادی میره و میاد ..
"سکوت"
یسنا_خب کاری داشتی؟...
_اومم...م....باید ببینمت!
یسنا_اتفاقی افتاده؟...
_باید رو در رو باهات صحبت کنم !..
یسنا_چون تو می خوایی باشه ! پس امروز قرارمون کافی شاپ"یاس"
_باشه ، پس دیدارمون ساعت ۷:۳۰
------------------------------------------------------
"فصل سوم"
با چشم دنبال یسنا میگشتم ، اما با دستی که روی شونم قرار گرفت؛ بر گشتم.
با دیدن یسنا چشمم از خوشحالی برق زد و با لبخند"سلام" کردم، اما با یادآوری اتفاقات؛ لبخند از روی لبم محو شد.
سر میز دونفره نشوندمش و خودم رو به روش نشستم، لبخندی زدم و گفتم:
- بــه! یسنا خانم!!
به تقلید از من، لبخندی زد و گفت:
- مسخره بازی بسه! بگو چیکار داشتی؟! ، کار دارم.
از سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف کردم.
سر انجام گفتم:
- میشه تا پیدا کردن خونه، تو خونتون مستقر شم؟!
یسنا- این چه حرفیه دختر، تو تا هر وقت می خوای میتونی پیش من بمونی…! اما… راستیتش خونمون رو می خوایم بفروشیم و به خاطر کار پدرم، مجبوریم؛ چند ماهی بریم خارج.
با ناراحتی سری تکون دادم…
یسنا- اما من یه پیشنهاد دارم…!!
با تعجب؛ به یسنا نگاه کردم،یعنی چه پیشنهادی داشت؟…
-چیکار می خوایی بکنی؟…
یسنا-تو خاله مهری منو میشناسی؟!
- خب آره! چطور؟!
یسنا- پسرشو هم میشناسی دیگه؟!
- اسمشو از مهری خانم چند بار شنیدبودم ولی تا حالا خودش رو ندیدم...یسنا درست حرف بزن ببینم چی میگی....
یسنا-خب خنگه ! منظورم اینکه ٬تو می تونی بری خونه ی پسر خاله مهری من.
با حرف یسنا اخمی روی صورتم قرار گرفت.
-یعنی میگی من تنها با یه پسر تو یه خونه زندگی کنم.
یسنا-اولا ٬ پسر خاله مهری ایران نیست ٬ دوما ٬کی گفته تو تنهایی ٬ خاله ی من اونقدر عقل داره که پسرش رو اینجا تنها نزاره...
-یعنی میگی زن داره؟..
یسنا-نه بابا زنش کجا بود ٬ خاله مهری اانقدر براش خدمتکار گذاشته که نیازی به زن گرفتن نداره...
-اهووووووم...
یسنا - خب نظرت چیه ؟..
نمی دونستم چی بهش بگم از یه طرفی نمی تونستم برم چون اون برام یه غریبه بود ٬ از یه طرفی جایی رو هم نداشتم که بتونم به اونجا پناه ببرم.
تو فکر بودم که با تکون های شدیدی به خودم اومدم..
یسنا - ویدا...ویدا...کجایی دختر ! میدونی چند دقیقه است دارم صدات می کنم.
- ببخشید ! حواسم نبود.
یسنا - حالا می خوایی چیکار کنی؟..
-چی رو !..
یسنا - ویدا حواست کجاست ٬ قضیه پسر خاله مهری رو ....
- اهااااا !.. نمی دونم باید فکر کنم...
یسنا - باشه ! هر جور راحتی ...پس من کار دارم میرم ٬ تو هم هروقت تصمیمتو گرفتی بهم خبر بده ....
- باشه برو ، بهت خبر میدم .
از جاش بلند شد و به سمت در راهی شد.
هنوز گیچ بودم ، نمی دو نستم چیکار کنم ٬ از یه طرفی باید قبول می کردم ٬ چون جایی رو نداشتم برای موندن ٬ از یه طرفی اصلا پسر مهری خانم رو نمی شناختم..
***
گفتگوی هم میهن...
ما را در سایت گفتگوی هم میهن دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان fhammihan بازدید : 128 تاريخ : پنجشنبه 7 مرداد 1395 ساعت: 5:14