رفته بودم قبرستون!

ساخت وبلاگ
رفته بودم قبرستون!
جاتون خالی (یا شایدم نه خالی ) امروز یه سر با بچه ها رفتیم قبرستون
رفتیم سر قبر بابای خدابیامرزمون...
بعدش قبر بابابزرگ مادری خدابیامرزمون...
البته بینابین سر یکی دوتا فامیل دیگه هم رفتیم که من چون زیاد نمیشناختمشون برام مهم نبود.

سر قبر بابام که فاتحه نخوندم.
سر قبر بابابزرگم هم نخوندم.
چون نسبت به این چیزا دیگه تقریبا بی اعتقاد شدم!
میدونید شایدم چون شرایطش رو ندارم اینطوری ام.
بهرحال...
در کل خسته و ملولم از هرچی ظواهر و حرف و شعارهای بیهوده.
آدم توی زندگی اگر قدرت نداشته باشه هیچی نداره! همه چیز بدون قدرت نابود میشه.
البته قبول دارم قدرت خدا بالاتر از هرچیزیه، ولی خب قدرت خدا رو باید دائم حس کنی، دائم بهش نیاز داری، و من با عبادت و ظواهر هرگز چنین حسی نداشتم.
از بابام که دل خوش چندانی نداشتم حالا. ولی بابابزرگم آدم واقعا ساده و باصفا و خوبی بود، هم اون منو دوست داشت هم من دوستش داشتم. نگاه به عکسش کردم که کنده کاری کرده بودن روی سنگ قبر، آخی بیچاره اینقدر دلم سوخت... اون پولیور کهنه اش که سالها میپوشید و روی بخاری هم یه قسمتش سوخته بود رنگش عوض شده بود، توی عکس همون بود که جناب آقای کنده کار هم لطف فرموده بودن دقیقا با خط و خطوطش منتقل کرده بودن روی سنگ، یادم اومد اینقدر دلم سوخت گفت آخی مرد بیچاره! خدا بیامرزتت
به بچه ها گفتم بین اینا خوبشون فقط همین بود! مادرم گفت اون یکی ها هم آدمای خوبی بودن (منظورش اون فامیلای دیگه غیر از بابام بود)، گفتم آخه من اونا رو زیاد نمیشناختم خب
بعد مادرم گفت دلم واسه بابات سوخت، روی سنگ قبرش آب نریختیم... گفتم باوو تو چقدر احساساتی شدی واسه اون که خودت میدونی چه کار باهامون... گفت مادر بالاخره اونم آدمی بود حالا هرچی بود گذشت خدا میدونه چی بود چرا بود، دلم نمیاد، بریم یه آبی هم روی سنگ قبرش بریزیم. گفتم باووشه حالا که دلت ریش شده برم دوباره دبه رو پر کنم...

ولی میگم قبرستون هم یه جایی خوبیه ها
من ترس ندارم حتی شب حاضرم اونجا بخوابم!
شاید حتی اونجا کلبه درست کنم دائم اونجا زندگی کنم.
بس که انسان های زنده بد شدن و پیششون آدم حس خوبی نداره و معذبه، قبرستون پیش مرده ها جای بهتری بحساب میاد والا!
راستی یه خوبی قبرستون اینه که برای هر مرده درختی میکارن، و با گذشت سالها قبرستون میشه بنوعی فضای سبز و جنگل و طبیعت! واقعا آدم اونجا حس خوبی داره، بخصوص که امنیت خوبی هم داره و از جنگل امکاناتش بیشتره (آبخوری و دستشویی هم داره ).
دوست دارم برم قبرستون زندگی کنم!
آخه این زندگی و جامعه چی داره واقعا. همش جنگ و استرس. یه عده میخوان ازت استفاده کنن، تو میخوای از خودت در برابر اونا دفاع کنی! البته بیشتر واسه آدمایی مثل من اینطوریه. چون من خودم دنبال سوء استفاده از کسی نبودم و نیستم، ولی خیلی از دیگران حریص و پلید هستن.

من سبک بارم.
میدونید.
بعضیا میگن تو کافری، تو بی ایمانی...
ولی نگاه میکنم، بر اساس همون واقعیت ها و عینیات زندگی، میبینیم در برابر ظلم ها و حق الناس هایی که خیلی از مردم، یا شاید اکثریت کردن و میکنن، من در زندگیم بار زیادی ندارم، چون اصولا از خیلی چیزا کنار کشیدم، وارد نشدم، اصلا روحیه و توانش رو نداشتم، بنظرم صرفه نداشت یا با اون شرایط بدردی نمیخورد...
بخاطر همین حس پاکی و راحتی وجدان دارم. میگم آخه منکه اصولا کاری اصلا نکردم! حالا چه خوب چه بد. تازه یخورده کارهای خوب کردم، حداقل درحق بستگان درجه یک خودم کمک و مهربان بودم.
آدم خیالش راحته.
وقتی نداشته باشی، مسئولیت و بارش هم نیست.
وقتی اصولا کاری نکرده باشی.
کسی نیست یخه ات رو بگیره بگه خدایا این در دنیا حق منو خورد، بهم زور گفت، آزارم کرد، کتکم زد، عذابم داد، ...
کسی هم اگر باشه فقط از این بروبچ نازک نارنجی توی نت و مثلا همین فروم شاید باشه از دستم شاکی باشن

بهرحال قبرستون بنظر من جای خوبیه!
چند وقتی یه بار آدم بره. چندین بعد و خاصیت داره.
هم طبیعته، هم اصالته، جدا شدن از مادیات، یاد اومدن اینکه اصل و اساس زندگی و انسانیت ساده تر از این حرفهاست، و اینکه آخرش همه قراره اونجا بخوابیم... پس ببینیم چه میکنیم! مثل پدر من نشه که اونطور قبرش سوت و کور بمونه، حتی یاد نیک هم ازش نکنن زن و بچه اش، ... معلوم نیست نمیدونم به سرش چه اومد پس از مرگ! کسی چه میدونه. واقعا قضیهء عجیب و سنگینیه. آیا واقعا عذاب قبری در کار بود اونطور شکنجه شد بیچاره؟ آیا رفت اون دنیا جهنم؟ شایدم یه مدت عذاب کشیده و گناهش پاک شده. نمیدونم. شایدم اونقدری که من فکر میکردم بد نبود! نمیشه قضاوت قطعی کرد. شاید همه چیز دست خودش نبود و یجورایی از نظر مغزی/روانی بیمار بود.
هر دوشون رو بارها خواب دیدم. هم پدرم و هم بابابزرگم. با پدرم همیشه جنگ و رقابت داشتم. یکی از آخرین دفعات هم توی خواب بهش چاقو زدم کشتمش
ولی بابابزرگم همیشه توی خواب هم دوستش داشتم، بغلش میکردم... اولا حالش انگار خوب نبود، نیمه مرده بود، بعد به مرور زمان سالم تر و زنده تر شد، ولی همچنان همونطور پیر بود. از آخرین باری که خواب دیدمش خیلی میگذره.
فکر کنم این دفهء آخری خواب دیدم پدرم انگار دوباره زنده بود. همونطور جوون، البته تقریبا در سن میانسالی، و سالم بود، و انگار داشت یه زندگی جدید رو شروع میکرد، انگار تنها بود، ولی آدم با اراده ای بود، بخاطر همین داشت میرفت تهران، یه نقشهء جدیدی برای کار و بار و درآمد جدیدی داشت انگار، اونقدر تنها بود که دلم به حالش سوخت و خواستم برم بدرقه اش کنم! بهرحال هرچی که بود پدرم بود، هزار بدی اگر داشت و کرد، چندتا خوبی و خیر هم داشت بالاخره!

همه خواهیم مرد.
من نمیدونم خیلی آدما چطور اینقدر ظلم و پلیدی و فساد میکنن.
ما که جراتشو نداریم
ظلم و جنایت کردن در حق بقیهء انسانها خیلی بده.
درواقع من فکر میکنم تنها چیزی که میتونه واقعا موجب عذاب شدیدی برای آدم بشه همینه.
البته بقیش رو مطمئن نیستم!
شاید بخاطر از دست دادن فرصت هامون در زندگی هم رنج بکشیم. نمیدونم.
مثلا بخاطر اینکه خدا رو عبادت نکردیم.
ولی من فکر میکنم فرصت انسان بیشتر از اینه که میگن.
احتمالا پدرم به زندگی برگشته!
بابابزرگم هم همیشه این برام سوال بود که اونکه آدم مذهبی و مومن و نماز خون و روزه بگیر بود و به همه همه خوبی و کمک میکرد، چرا وقتی به خوابم میامد اونطور حالش بد و نیمه مرده بود، البته به مرور زمان حالش بهبود پیدا کرد، ولی هنوزم پیر و فرتوت بود. اما پدرم در مقابل، توی خواب همیشه همون شکلی بود، و سالم و خشن و ستمگر، همونطور که همیشه بود.
البته درمورد پیری و جوانی میتونیم بگیم این کار مغزه که همونطور که قبلا کسی رو دیده بازسازی میکنه، اما با این حال فکر میکنم این چیزها میتونه فراتر از این هم باشه و محدود به این گزینه ها نیست.

بهرحال بگم که بنظر من زندگی خیلی عجیب و اسرارآمیزه، همونطور که مرگ هست.
و کسانیکه فکر میکنن و اینطور زندگی میکنن که انگار فقط همین دنیاست و هرکاری بکنی کردی و زدی و رفتی، در اشتباه و حماقت محض به سر میبرن!
زیاد دور و دیر نیست که با حقیقت روبرو بشیم.
میگه اندکی صبر، سحر نزدیک است...
چقدر مگه میخوای زندگی کنی؟
میخوای چه کنی؟
این همه دویدن دنبال پول و مادیات، اونم به هر بهایی؟!

گفتگوی هم میهن...
ما را در سایت گفتگوی هم میهن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان fhammihan بازدید : 157 تاريخ : يکشنبه 12 فروردين 1397 ساعت: 8:15