خاطرات مراسم عروسی یک فرمانده در مسجد

ساخت وبلاگ
برادر بزرگترم که ایشان هم شغل پدر را انتخاب کرده
و کارمند صنایع دفاع بود سال ۵۷ ازدواج کرد.

بعد از او لیلا که چند سال از من بزرگتر بود
در سال ۶۰ عروسی کرد.

به واسطه این دو ازدواج من با این موضوع تا حدودی آشنا بودم.

اولین خواستگاری که برایم آمد دوست خود حاج‌علی بود.
شهید موحددانش در شهرک خاورشهر با ما همسایه بودند.

خانه‌ ما شمالی و منزل آنها جنوبی بود.
خب ما با هم رفت‌ و آمد داشتیم.
آن زمان مثل الان نبود که همسایه ها از هم بی‌خبر باشند.
روابط خوبی بین اهالی محل برقرار بود.

یک روز مادرم مرا فرستاد منزل آنها تا یخ بگیرم.
وقتی در زدم خود شهید موحددانش در را باز کرد و فورا رفت داخل خانه.

مادرش آمد یخ را به من داد و گفت:
این را بگذار خانه‌تان برگرد باهات کار دارم.

رفتم خانه یخ را گذاشتم و همین که خواستم برگردم ببینم
خانم موحد دانش با من چیکار دارد، مادرم پرسید:
کجا؟

گفتم:
خانم دانش کارم دارد.

وقتی رفتم مادر حاج علی گفت:
یکی از دوستان علی می‌خواهد تو را ببیند.

با تعجب پرسیدم:
برای چه می‌خواهد مرا ببیند؟!

گفت:
قصد دارد ازدواج کند.

حسابی حول شده بودم، گفتم:
خانم دانش من خانواده دارم، باید بیاید خانه‌مان.
اگر بابام بفهمه من اومدم اینجا برای چی سرم را می‌برد...

گفتگوی هم میهن...
ما را در سایت گفتگوی هم میهن دنبال می کنید

برچسب : خاطرات مراسم عروسی,خاطره مراسم عروسی,خاطرات مراسم ازدواج, نویسنده : محمد رضا جوادیان fhammihan بازدید : 162 تاريخ : پنجشنبه 4 شهريور 1395 ساعت: 15:43