گفتگوی هم میهن

متن مرتبط با «داستانی» در سایت گفتگوی هم میهن نوشته شده است

داستانی با دنباله ی تور دار !

  •  تاريخ عضويت: Jul 2015جنسیت: وضعیت تاهل: مجرد ارسالها: 6,395 سپاس هاي ايشان از ديگران: 6,540 سپاس های دیگران از ایشان : 12,197 ,داستانی ...ادامه مطلب

  • داستانی عجیب

  • شهروند هم میهن    تاريخ عضويت: Jan 2013 جنسیت: کشور: وضعیت تاهل,داستانی عجیب,داستانهای عجیب,داستانهای عجیب ولی واقعی,داستان عجیب مرگ در غسالخانه,داستانهای عجیب و باورنکردنی,داستانهای عجیب و واقعی,داستانهای عجیب و غریب,داستان عجیب اما واقعی,داستانهای عجیب واقعی,داستان عجیب و غریب ...ادامه مطلب

  • داستانی عجیب

  • قوانين ارسال ,داستانی عجیب,داستانهای عجیب,داستانهای عجیب ولی واقعی,داستان عجیب مرگ در غسالخانه,داستانهای عجیب و باورنکردنی,داستانهای عجیب و واقعی,داستانهای عجیب و غریب,داستان عجیب اما واقعی,داستانهای عجیب واقعی,داستان عجیب و غریب ...ادامه مطلب

  • داستانی‌هایی از زندگی فلاسفه

  • داستانی‌هایی از زندگی فلاسفه در این مبحث حکایت هایی کوتاه از زندگانی فلاسفه را قرار خواهیم داد.----------------------------------------------------------------------------اسپینوزا هشت ساله بود که شاهد صحنه ای دلخراش شد. و آن را تا آخر عمر از یاد نبرد. این واقعه در کنیسه یهودیان در آمستردام رخ داد. مردی به نام اوریل آکوستا در آستانه در بر روی زمین خوابیده بود و ارباب کنیسه هنگام عبور به خیابان او را لگدمال می کردند. اسپینوزا از پدرش پرسید:«گناه او چیست که مستوجب چنین عقوبتی شده؟» پدرش جواب داد:«باروخ این داستان مفصل است ولی من آن را در چند کلمه برای تو خلاصه می کنم:اوریل آکوستا با دستورات دین ما موافق نیست و کنیسه او را به علت افکار آزادی که دارد از اجتماع خویش بیرون کرده است. اما آکوستا احساس تنهایی می کند و تقاضایش این است که او را دوباره به جامعه یهودیان بپذیرند. و او پیش از آنکه بتواند دوباره به کنیسه پذیرفته شود باید چنین مجازاتی را تحمل کند.اسپینوزا گفت: «پدر بگو ببینم آیا با لگد کردن کسی می شود یهودی مومن بار آورد؟»«نه باروخ همچنان که با در آتش افکندن مردمان نمی توان مسیحی با ایمان تربیت کرد.»اسپینوزای کوچک مضطرب و اندیشمند به خانه بازگشت. منطقه یهودی نشین شهر از خبر مجازات آکوستا ناراحت و در تب و تاب بود بیشتر مردم اقدام کنیسه را تایید می کردند و معدودی که آن را نمی پسندیدند از ترس صدایشان در نمی آمد. و با هم درگوشی صحبت می کردند. باروخ کلمه ای محبت آمیز در حق آن بیچاره به زبان آورد ولی یکی از همبازی هایش حق او را کف دستش گذاشت و سیلی محکمی به صورتش نواخت.روز بعد تراژدی آکوستا به اوج خود رسید و آن بیچاره که دیگر از کشیدن بار خفت و خواری از پا در آمده بود با گلوله ای مغز خود را پریشان کرد و آسوده شد.Let's block ads! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • داستانی کوتاه از سرداری بزرگ "تری داتس هخامنشی"

  • داستانی کوتاه از سرداری بزرگ "تری داتس هخامنشی" تری‌داتس سردار شجاع هخامنشیارتش اسكندر به تخت جمشيد نزديك شده يود. تری‌داتس نيروهای خود را در پلكان ورودی كاخ جای داد زيرا با اينكه تخت جمشيد يك دژ جنگی نبود ولی به دليل اينكه از سنگ ساخته شدن آن اگر پلكان ورودی مسدود می‌شد كسی نمی‌توانست وارد آن شود. 20 سرباز ايرانی در مقابل صد هزار سرباز بيگانه ايستاد و هر زمان كه يك سرباز در پلكانها می‌افتاد سربازی ديگر جای او را می گرفت.جنگ نگهبانان كاخ با مهاجمان از بامداد تا نيمروز ادامه يافت و تا همگی آنها كشته نشدند سربازان اسكندر نتوانستد وارد كاخ شوند.پارمه‌نيون يكی از يونانيون شيفته اسكندر كه او را در جنگ همراهی می‌كرد در كتاب خويش می نويسد: تری‌داتس را كه با خوردن بيش از ده زخم به سختی مجروح شده بود را بر روی تخته‌ای انداختند و به نزد اسكندر آوردند تا كليد خزانه را از او بگيرد، اسكندر به او گفت: كليد خزانه را بده،تری‌داتس پاسخ داد من كليد را تنها به پادشاه خود يا فرستاده او كه فرمانش را در دست داشته باشد می دهم.اسكندر گفت: پادشاه تو من هستم.تری‌داتس گفت: پادشاه من داريوش است.اسكندر به ياوه می گويد: داريوش كشته شد. (در حالی كه داريوش هنوز زنده بوده است)تری‌داتس می گويد: اگر او كشته شده باشد من كليد را تنها به جانشين او خواهم داد.اسكندر با خشم می‌گويد: آيا می‌دانی به سبب اين نافرمانی با تو چه خواهم كرد؟تری‌داتس گويد: چه می‌كنی؟اسكندر می‌گويد: جلادان را فرا می‌خوانم تا پوست تو را مانند پوست گوسپند بكنند!تری‌داتس پاسخ می‌دهد: در همان حال يزدان را سپاسگزاری می‌كنم كه در نيروانا (بهشت) روان مرا نزد روان پادشاهم شرمنده نخواهد كرد و من می‌توانم با سرافرازی بگويم كه به تو خيانت نكردم!پارمه‌نيون در ادامه می نويسد: زمانی كه اسكندر آن پاسخ را شنيد در شگفت شد و گفت: ای كاش من هم خدمتگزاری مانند تو داشتم و از شكنجه او به سبب دلير بودنش گذشت. Let's block ads! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • داستانی زیبا از بخشندگی کوروش بزرگ !

  • هیچ کس سوار ارابه آفتاب نمی شد و حتی خود کوروش هم قدم در ارابه نمی گذاشت و بعد از ارابه آفتاب کوروش سوار بر اسب می آمد. از آنجا که پادشاه ایران ریش بلند داشت و در اعیاد و روزهای مراسم رسمی، موی ریش و سرش را مجعد می کردند و با جواهر می آراستند. کوروش به طوری که افلاطون و هرودوت و گزنفون و دیگران نوشته اند علاقه به تجمل نداشت و در زندگی خصوصی از تجمل پرهیز می کرد، ولی می دانست که در تشریفات رسمی باید تجمل داشته باشد تا اینکه آن دسته از مردم که دارای قوه فهم زیاد نیستند تحت تاثیر تجمل وی قرار بگیرند. در آن روز کوروش، از جواهر می درخشید و اسبش هم روپوش مرصع داشت و به سوی معبد "بعل" خدای بزرگ صور می رفت و رسم کوروش این بود که هر زمان به طور رسمی وارد یکی از شهرهای امپراطوری ایران(که سکنه آن بت پرست بودند) می گردید، اول به معبد خدای بزرگ آن شهر می رفت تا اینکه سکنه محلی بدانند که وی کیش و آیین آنها را محترم می شمارد.در حالی که کوروش سوار بر اسب به سوی معبد می رفت، "ارتب" تیرانداز برجسته فینیقی وسط شاخه های انبوه یک درخت انتظار نزدیک شدن کوروش را می کشید!در صور، مردم می دانستند که تیر ارتب خطا نمی کند و نیروی مچ و بازوی او هنگام کشیدن زه کمان به قدری زیاد است که وقتی تیر رها شد از فاصله نزدیک، تا انتهای پیکان در بدن فرو می رود. در آن روز ارتب یک تیر سه شعبه را که دارای سه پیکان بود بر کمان نهاده انتظار نزدیک شدن موسس سلسله هخامنشی را می کشید و همین که کوروش نزدیک گردید، گلوی او را هدف ساخت و زه کمان را بعد از کشیدن رها کرد. صدای رها شدن زه، به گوش همه رسید و تمام سرها متوجه درختی شد که ارتب روی یکی از شاخه های آن نشسته بود. در همان لحظه که صدای رها شدن تیر در فضا پیچید، اسب کوروش سر سم رفت. اگر اسب در همان لحظه سر سم نمی رفت تیر سه شعبه به گلوی کوروش اصابت می کرد و او را به قتل می رسانید. کوروش بر اثر سر سم رفتن اسب پیاده شد و افراد گارد جاوید که عقب او بودند وی را احاطه کردند و سینه های خویش را سپر نمودند که مبادا تیر دیگر به سویش پرتاب شود، چون بر اثر شنیدن صدای زه و سفیر عبور تیر، فهمیدند که نسبت به کوروش سوءقصد شده است و بعد از این که وی را سالم دیدند خوشوقت گردیدند، زیرا تصور می نمودند که کوروش به علت آنکه تیر خورده به زمین افتاده است.در حالی که عده ای از افراد گارد ج, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها